برگزیده‌ها
خانه » پیشنهاد برای خواندن » چیستی و جایگاه ارزش در فلسفه اخلاق و حضور معیار ارزش اخلاقی در مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی

چیستی و جایگاه ارزش در فلسفه اخلاق و حضور معیار ارزش اخلاقی در مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی

سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین حسن معلمی/

جناب حجت الاسلام و المسلمین معلمی، در روز سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۰، در محل سالن شورای دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ذیل عنوان «چیستی و جایگاه ارزش در فلسفه اخلاق و حضور معیار ارزش اخلاقی در مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی» به ایراد سخنرانی پرداختند. این سخنرانی هشتمین سخنرانی از اولین سلسله نشست­های الگوی اسلامی‌ایرانی پیشرفت بود که به همت مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین و گروه مطالعات توسعه اسلامی‌ دانشگاه تهران برگزار شد. در اینجا متن سخنرانی ایشان انتشار می یابد.

چکیده مطلب به قلم سخنران

چکیده مطلب به قلم سخنران

واژه ارزش، واژه‌ای مرادف و روشن‌تر از خود ندارد تا بتوان آن را تعریف کرد ولی لوازم و ملزومات آن همچون مطلوبیت، کمال، سودمندی و امثال آن می‌توانند در تعریف آن ارائه شوند. و ارزش اخلاقی علاوه بر امور مذکور، با فطرت الهی، قرب حق، اتصاف به صفات حق و عواطف و احساسات انسانی مقارن و همراه و ملازم هستند و در باب ارزش اخلاقی نیّت فاعل نیز نقش اساسی دارد که می‌توان گفت مجموعه سه گانه ۱) نتایج مترتب؛ ۲) فطرت الهی؛ ۳) نیّت فاعل، امور ارزش آفرین در ارزش اخلاقی به شمار می‌روند و ارزش‌های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی نیز در این چهارچوب قابل تبیین هستند.

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین انه خیر ناصر و معین. تشکر می­کنم از جناب آقای دکتر سبحانی و طیب نیا و همه حضّار محترمی‌که توفیقی را برای من ایجاد کردند که بتوانم در خدمت شما عزیزان باشم و عرایضی را با نقص و کمبود عرض بکنم. و ان­شاء­الله عرایض بنده را اصلاح بفرمایید. از اینکه وقت شما را می­گیرم عذرخواهی می‌کنم. امیدوارم که عرایض بنده مفید باشد. امیدوارم ان­شاء­الله در پرسش و پاسخ­ها از محضر شما استفاده کنم و بحث خودم را کامل کنم.

موضوع بحث ما ارزش اخلاقی و معیار آن است و در واقع امتدادش در مسائل اقتصادی، سیاسی و اجتماعی. رشته­ بنده اقتصاد نیست. یعنی از محتوای مباحث اقتصادی و علم اقتصاد، خیلی سر در نمی‌­آورم. این مقدار که به هر صورت ارزش­های عام و ارزش­های خاص اخلاقی و همچنین، ارزش­های دینی چگونه خودشان را می­توانند (اگر در علم اقتصاد هم نتوانند خودشان را نشان بدهند) حداقل در نظام اقتصادی که می­خواهد نوشته بشود و اجرا بشود نشان بدهند و در نظام سیاسی و در نظام اجتماعی چگونه خودشان را نشان بدهند، امیدوارم توانسته باشم که این را حداقل به صورت یک قدم ابتدایی و اولیه­ای نشان بدهم. من می­خواستم مستقیم وارد بحث ارزش بشوم و سریع تمام کنم و خیلی وقت عزیزان را نگیرم. مُنتها چون فرمودند که قبل از اینکه وارد بحث ارزش بشوم اشاره­ای هم به بحث فلسفه اخلاق بکنم، یک مقدمه­‌ای که خدمتتان عرض می­کنم که اساساً فلسفه اخلاق چه نوع علمی‌است؟ و به چه مباحثی می­پردازد؟ که شاید اگر این روشن بشود، خودش مقدمه­‌ی خوبی است برای اینکه آیا ما می­توانیم بین اقتصاد (حالا چه علم اقتصاد، چه نظام اقتصادی، چه توسعه سیاسی و اقتصادی و هرچی) و این فلسفه اخلاق، ارتباطی برقرار بکنیم یا اینکه نمی­شود؟

فلسفه یک وقت، بدون اضافه و بدون وصف به کارمی­رود و در همین جاست که می­گوییم: فلسفه. ولی یک وقت دیگر، فلسفه را با اضافه به یک چیزی می­گوییم و در اینجا مثلاً فلسفه اخلاق یا فلسفه ذهن می­گوییم. یک وقت هم فلسفه را موصوف قرار می­دهیم، یعنی صفت برایش می‌­آوریم نه مضاف­‌الیه و در اینجاست که مثلاً می­گوییم: فلسفه تحلیلی و فلسفه علمی‌که مثلاً مارکسیسم را فلسفه علمی‌می‌گوییم. هرکدام از اینها معنایش متفاوت است.

فلسفه به معنای عام یعنی بدون اضافه و بدون وصف، حداقل سه معنا دارد. حالا شاید فلسفه به معنای عام، معانی مختلف دیگری هم داشته باشد. ولی این سه معنا، سه معنای رایج و شایعی است که در طول تاریخ داشته است. یکی از این سه معنا، این است که فلسفه یعنی همه­ علوم حقیقی. شما در یونان ششصد سال قبل از میلاد می­‌بینید که طبیعیات -یعنی فیزیک و شیمی‌و زیست­شناسی- و ریاضیات و منطق و الهیات در بخش حکمت نظری و اخلاق و تدبیر منزل و سیاست مُدُن در بخش حکمت عملی همه می­شدند فلسفه. یعنی تقریباً همه­ علوم حقیقی می­شدند فلسفه. ­حقیقی هم که می­گوییم یعنی قراردادی و وضعی مثل ادبیات و هنر و امثالهم نباشد. یعنی استحسانی نباشد. این یک اطلاق برای معنای فلسفه.

یکی دیگر از معانی فلسفه این است که همه­ علوم عقلی را فلسفه می­گفتند. ولی فلسفه وقتی به ارسطو رسید و در واقع وقتی او متافیزیکش را نوشت، یعنی طبیعیات را نوشت و الهیات را نوشت و ریاضیات را نوشت و بعد، یک­سری احکام کلی در باب وجود آورد و اسمی‌هم روی آن­ها نگذاشت، بعدی­‌ها که آمدند گفتند چون (این احکام کلی در باب وجود را) بعد از طبیعیات نوشته است اسمش را ما­بعدالطبیعه گذاشتند و اصلاً متافیزیک از آنجا آمد؛ متافیزیکا. آن وقت این ما­بعدالطبیعه، در واقع نه ریاضیات بود و نه طبیعیات بود و نه اخلاق بود و نه سیاست مدن بود و نه تدبیر منزل بود. بلکه این ما­بعدالطبیعه، فلسفه بود به معنای احکام کلی وجود. (احکام کلی وجود) یعنی احکامی‌که همه­ علوم به نحوی با آن، سروکار دارند ولی (این احکام) در آن علوم هم نمی­‌گنجند. مثلاً اینکه هر ممکنی، علتی دارد و هر پدیده­ای، علتی دارد، این در فیزیک نمی­گنجید. به دلیل اینکه (علت داشتن هر ممکن و علت داشتن هر پدیده) موضعش، عام است و بحثش، بسیار گسترده است. یا اینکه هر حادثی، علتی دارد و اینکه عالم، حادث است یا قدیم است یا مجرد است یا مادی است. یا اینکه فرض کنید دیگر بحث­های این شکلی را. این­ها شدند احکام کلی وجود که الآن هم در فلسفه ما، که مثلاً به کُتب ملاصدرا یا به ابن سینا رجوع کنید، فلسفه بیشتر همین صبغه را دارد؛ البته با یک ادامه­‌ای (بعد از این­هایی که درباره ارسطو آمد). این­ها سه معنا بودند برای فلسفه به معنای عام.

فلسفه­ موصوف هم که مثلاً فلسفه علمی‌و فلسفه تحلیلی و مثل این­هاست (و علمی‌یا تحلیلی، وصفی برای فلسفه است) باز بحث خودش را دارد. فلسفه­ مضاف، الآن بیشتر محل بحث ماست. فلسفه­ مضاف یعنی وقتی واژه­ فلسفه، اضافه می‌شود به یک واژه دیگر. اینجا دو نوع است. به دو نوع، منحصر نمی­کنیم. بلکه می­گوییم که حداقل دو موردش، خیلی معروف است.  فلسفه، گاهی به یک پدیده اضافه می­شود و گاهی هم به یک علم اضافه می­شود.

اضافه شدن فلسفه به یک پدیده، مثلاً این است که می­گویید که فلسفه ذهن یا فلسفه اعصاب و روان یا فلسفه احکام یا فلسفه نماز. مثلاً می­گویید که فلسفه نماز چیست؟ در اینجا فلسفه به یک پدیده اضافه می­شود. این را هم ما با آن (در اینجا) کاری نداریم. ولی فلسفه، گاهی به یک علم اضافه می­شود. یک علم یعنی گزاره­‌های باانسجام و سیستماتیک و منظم که دست ­به‌ ­دست هم، یک مجموعه­‌ای را تشکیل داده­‌اند. علم، مثلاً علم فیزیک یا علم شیمی‌یا علم ریاضی یا علم اخلاق. اخلاق، الآن خودش یک علم است، اقتصاد، یک علم است.

گاهی فلسفه، اضافه به یک علمی‌می­شود که اینجا هم باز دو جور است. یک وقت است که غرض از اضافه شدن فلسفه به علم، اضافه شدن فلسفه به «رئوس ثمانیه» آن علم است. رئوس ثمانیه یعنی چه؟ رئوس ثمانیه علم چون در بحث­های منطقی، مشهور است آن را عرض کردم. چرا که من در اینجا نمی­خواهم از الفاظ غریب، استفاده کنم. رئوس ثمانیه یعنی تعریف علم و موضوع علم و مسائل علم و غرض علم و وجه تسمیه علم (وجه تسمیه علم یعنی به این علم، چرا ­گفتند فیزیک و به آن علم، چرا ­گفتند ریاضی) و هدف علم و ضرورت علم و پیشینه تاریخی علم. این­ها می­شوند رئوس ثمانیه علم و درواقع جهات هشت­گانه­‌ای که قبل از ورود به علم در کتاب­های قدیمی، مطرح می­کردند و بعد، وارد علم می­شدند. علم را تعریف می­کردند و موضوع آن را و ضرورت آن را و روش آن را و پیشینه آن را و مانند این­ها را. پس گاهی هم فلسفه (به علم) اضافه می­شود یعنی به این رئوس ثمانیه یعنی به این جهات هشتگانه اضافه می­شود که قبل از ورود به علم، خوب است که آن­ها را بدانیم و علم را بشناسیم. این هم باز در فلسفه اخلاق مقصود نظر نیست. در فلسفه اخلاق بیشتر این معنای آخری مورد نظر است که آن را در ادامه عرض می­کنم. گاهی فلسفه به یک علم اضافه می­شود؛ به معنای این است که به مبادی تصوری و تصدیقی آن علم اضافه می­شود. در فلسفه اخلاق، چیزی که الآن بیشتر رایج و شایع است، این مقصود (یعنی اضافه شدن فلسفه به مبادی تصوری و تصدیقی یک علم) است.

یعنی شما در اخلاق دارید که عدالت، خوب است یا باید به عدالت رفتار کرد و وظیفه ما این است که عادلانه رفتار کنیم و صادق باشیم. در اخلاق از این باید و نبایدها و از این خوب و بدها سخن می­گویند. اما در فلسفه اخلاق از چیستی و معنای این باید و نبایدها و این خوب و بدها سخن می­گویند. این (خوب و بدها و باید و نبایدها) را می‌­آورند در مبادی تصوری و می­گویند در این تصوراتی که گفتی و در این تصدیق­‌هایی که کردی بایدها، یعنی چه؟ و خوب، یعنی چه؟ حسن و قبح، یعنی چه؟ اینکه می­گویی وظیفه، وظیفه چه چیزی است؟ می­گویید که اخلاق، ارزشی است، این ارزش یعنی چه؟ این مفهوم ارزش را برای ما روشن کن که ارزش یعنی چه؟ و با مفهوم ارزش چه چیزی را می­خواهی بگویی؟

می­دانید که گمان می­شود که فلسفه تحلیلی یک فلسفه است. فلسفه تحلیلی یک فلسفه نیست. فلسفه تحلیلی یک جنبشی بود و یک رویکردی بود که از دل خودش، علم­های مختلفی تولید شد، مثل فلسفه زبان و فلسفه ذهن و از جمله فلسفه اخلاق. فلسفه اخلاق درواقع زادگاهش در غرب است. اما در فلسفه اسلامی‌ما از فارابی و حتی قبلش در ارسطو و افلاطون و مانند ایشان، بحث­های فلسفه اخلاق وجود داشته است. یعنی سؤال­‌های فلسفه اخلاق مانند اینکه خوب چیست؟ و بد چیست؟ و باید چیست؟ وجود داشته است.

می­دانید که وقتی می­خواهید تاریخ یک علم را بررسی کنید، دو جور می­شود بررسی کرد. یکی اینکه محتوای این علم از چه موقع بوده است؟ دیگری اینکه این علم با این عنوان و با این مجموعه گزاره‌­های منسجم، از چه زمانی بوده است؟ فلسفه اخلاق به عنوان یک مجموعه منظم، در غرب از ما سبقت دارد. ولی به لحاظ محتوا نه. ما محتوای فلسفه اخلاق را در یونان هم داریم و در فارابی هم داریم. البته در غرب جدید را عرض می­کنم. اما در غرب به معنای یونان و قرون وسطای جدید، باز آن­ها بر ما مقدّم هستند. به خاطر اینکه آن­ها در قبل از اسلام، در یونان این بحث­ها را داشته‌­اند. مباحث فلسفه اخلاق را سقراط مطرح کرده و افلاطون این­ها را دارد و ارسطو دارد و دیگران.

پس فلسفه اخلاق یعنی مبادی تصوری و تصدیقی علم اخلاق. تصوری یعنی باید چیست؟ خوب چیست؟ بد چیست؟ الزام چیست؟ ارزش چیست؟ وظیفه چیست؟ تصدیقی این است که اساساً این جملات اخلاقی که شما می­گویید و مثلاً می‌گویید که باید به عدالت رفتار کرد، آیا هریک از این جملات، یک جمله اخباری است؟ یعنی دارد از واقعیتی گزارش می­دهد؟ یا یک جمله انشائی است؟ و صرفاً از عواطف و احساسات ما سخن می­گوید و ربطی به عالم واقع ندارد؟ این یک بحثی است در فلسفه اخلاق.

اگر کسی بگوید گزاره­‌های اخلاقی، اخباری‌­اند یعنی از واقع گزارش می­دهند، در این­‌صورت، تحقیق در باب ­آنها، یعنی تحقیق در باب گزاره‌­های اخلاقی، کاملاً امکان دارد. اما اگر کسی بگوید که گزاره‌­های اخلاقی انشائی‌­اند و آن هم انشائی محض، در این ­صورت، تحقیق درباره این گزاره‌­های اخلاقی-انشائی محض، امکان ندارد. البته انشائی هم دو جور داریم. یکی، انشائی است که آن را اصولیون ما گفته‌­اند و مرحوم علامه طباطبایی و شهید مطهری گفته‌­اند که در باب این جور گزاره‌­های اخلاقی-انشائی، یعنی گزاره­‌های اخلاقی-انشائی مبتنی بر واقع می­شود تحقیق کرد. ولی درباره گزاره‌­های اخلاقی-انشائی محض، نمی­توان تحقیق کرد. گزاره­‌‍‌‍‌‎‌‌‍‌‌‌های اخلاقی-انشائی محضی را که مثلاً فرض کنید که هیوم گفته یا احساس­گرایان غربی گفته‌­اند یا مثلاً اشاعره­ خودمان-یعنی آن بخش از اهل تسنّن که اشاعره‌­اند- آن­ها را می­گویند.

در گزاره­‌های اخلاقی-انشائی محض گفته می­شود که باید و نباید در این گزاره‌­ها، انشاء محض است و هیچ پشتوانه واقعی ندارد و صرفاً الزاماتی است که از احساس من و عاطفه­ من برآمده و به پسند و ناپسند من هم مربوط می­شود و ممکن است جوامع مختلف هم بایدها و نبایدهایشان، به لحاظ احساسات و عواطف مربوط به خودشان با هم متفاوت باشند. مخصوصاً جامعه­‌گرایان که باید و نباید در گزاره­‌های اخلاقی را به آداب و سُنن اجتماعی برمی­گردانند و در نتیجه، گزاره‌های اخلاقی کاملاً نسبی می­شوند. اشاعره ما هم همین را می­گویند. می­گویند که باید و نباید در گزاره‌­های اخلاقی به باید و نبایدی که خدا می­گوید برمی­گردد. خدا اگر می­گفت باید دروغ گفت، در این­ صورت، دروغگویی خوب بود. ولی چون خدا گفته باید راست گفت، بنابراین، راستگویی خوب است. یعنی خوب و بد، یک واقعیتی ورای جعل خدا ندارد و خدا این جور جعل کرده است که خوب و بد چه چیزی باشد که البته این گفته اشاعره را هم مُعتزله و هم امامیّه که دسته­­‌های دیگر مُتکلّمین مسلمان هستند قبول ندارند.

پس یک بحث فلسفه اخلاق این است که ببینید که گزاره­‌های اخلاقی، اخباری­‌اند یا انشائی؟ گزاره­‌های اخلاقی اگر اخباری باشند بیان واقع را می­شود در موردشان تحقیق کرد و اینجاست که بررسی ربط و نسبتشان با علوم دیگر، مثل اقتصاد و سیاست راحت­تر است. این بحث شکاف باید و هست را که هیوم مطرح کرد و گفت که اساساً ارتباط بین دانش و ارزش را باید جدا کرد و بعضی از اندیشمندان خود ما هم همین بحث را مطرح کردند و بیشتر به آن پرداختند و آقای دکتر سروش نیز در کتاب دانش و ارزش خود، همین بحث را مطرح کرده­اند. در همه موارد این­گونه است که بین باید و هست ارتباطی وجود ندارد و گزاره‌های اخلاقی، انشائی محض­‌اند. اما اگر گفتید گزاره­‌های اخلاقی اخباری­اند، در این ­صورت باید و هست ارتباط دارند. همچنین اگر گفتید که گزاره­‌های اخلاقی-انشائی مبتنی بر واقع‌­اند، در این­ صورت نیز باید و هست ارتباط دارند.

نمی‌دانم شنیده‌­اید که می­گویند احکام دین و باید و نبایدها در دین بر پایه مصالح و مفاسد است. نمی­دانم این به گوش شما خورده است یا نه؟ ما حوزویان این را زیاد شنیده‌­ایم. مثلاً خدا که گفته نماز واجب است، درست است که این واجب بودن نماز براساس امر و نهی الهی است، اما خدا براساس یک سری مصالح گفته که نماز واجب است و براساس یک سری مفاسد است که گفته مثلاً دروغ نگویید یا فلان گناه را نکنید. ربا را که مثلاً اسلام حرام کرده است، این جور نیست که صرفاً یک حُکمی‌است بدون هیچ پشتوانه واقعی­ای. نه! به لحاظ آثار منفی ربا در افراد و اجتماع است که این جعل درباره ربا صورت گرفته است. یعنی حُکم بر حرام بودن ربا و موارد مشابه، انشائی است، ولی انشائی مبتنی بر واقع است.

در بحث ارزش، مطرح می­شود که ملاک ارزشمندی یک فعل چیست؟ اینکه شما می­گویید دروغگویی بد است و صدق خوب است، این را به چه ملاکی می­گویید؟ این از زمان سقراط بوده که ملاک گزاره‌­های اخلاقی، سعادت و کمال انسان است. یعنی ما انسان­ها به لحاظ روحی و روانی، قابلیت تکامل داریم تا برسیم به سعادت و فضیلت و حتی در اینجاست که می­گفتند گسترش بدهیم خودمان را تا به خدا نزدیک بکنیم و این جزء با عمل به گزاره‌­های اخلاقی امکان ندارد. درواقع، ملاک ارزش و باید و نباید می­شود سعادت و کمال. عده‌­ای می­گویند ملاک ارزش می­شود سودمندی. در غرب ما داریم که بنتهام و دیگران در این زمینه یعنی در زمینه ملاک ارزش به سودگرایی اشاره می­کنند.

در فلسفه اخلاق دو علم اخلاق مطرح است. یک، علم اخلاق-هنجاری داریم و دیگری، علم فرااخلاق. فرااخلاق، بیشتر همان تحلیل­ها است. یعنی خوب چیست؟ باید چیست؟ فرااخلاق، بیشتر همان تحلیل­های مفهومی‌و تکلیف گزاره­‌های اخلاقی را روشن کردن است. اما اخلاق هنجاری بیشتر می­پردازد به اینکه معیارهای خوب و بد به نحو عام و به نحو خاص چیست؟ و مکاتب اخلاقی مثل سعادت­‌گروی و سودگروی و لذت­‌گروی و قدرت­‌گروی، بیشتر در اخلاق هنجاری قرار می­گیرند. در مکتب اخلاقی قدرت­‌گروی و در قدرتی که نیچه مطرح می­کرد این­گونه است که ملاک خوب و بد، قدرت است و قدرتمندی است. او به ابر­مرد و ابر­کشور اشاره می­کند و می­گوید ابر­مرد و ابر­کشور، ملاک است. یعنی هر چیزی که شما را به یک کشور برتر می­رساند انجام دهید، و اگر حتی لازمه­اش دروغ‌گویی باشد یا هر چیز دیگر. مهم این است که ما به آن غایتمان یعنی به قدرت برتر برسیم و در این راه حتی دروغ‌گویی و موارد مشابه مهم نیست.

در اخلاق-هنجاری دو نوع نگاه داریم: نگاه غایت­‌انگارانه و نگاه­ وظیفه‌­گرایانه. غایت‌­انگارها می­گویند که اول شما باید هدفتان را و آن دورنمایتان را و آن غایتی که می­خواهی به آن برسی را معین کنی، سپس من می­گویم که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است؟ فیلسوفان ما هم معمولاً در این غایت­ان‌گاری می­گنجند. سعادت و کمال و قُرب الهی و اتصّاف به صفات حق و امثال این­ها را که فلاسفه ما و عُرفای ما و مُتکلّمین ما و اصولیون ما و حتی فُقهای ما مطرح می‌کنند، در همه اینها بحث این است که می­گویند ما باید به قرب الهی برسیم. اما وظیفه­‌انگارها می­گویند که اگر به غایت توجه کنید، اخلاق را از بین برده‌­اید. شما نباید خوبی را برای طمعی و برای رسیدن به چیزی انجام بدهید. شما باید خوبی را به خاطر خوبی­‌اش انجام دهید. فرض کنید اگر به مردم خدمت می­کنید، فقط خود همین خدمت است که مهم است. اینکه این خدمت شما را به کجا می­رساند و چه نتیجه­‌ای برای شما به دنبال دارد، اصلاً مهم نیست. نگاه به غایت، اخلاق را از بین می‌برد. کانت و امثال او همچنین نگاه غایت‌­انگارانه‌­ای درباره اخلاق دارند.

فلسفه اخلاق یعنی پرداختن به این بحث­ها. یعنی تحلیل مفاهیم و تحلیل گزاره­‌ها و ربط و نسبت باید و هست و بیان معیارهای عام اخلاق. آن وقت اینجا و این فلسفه اخلاق و با این ویژگی، کاملاً می­تواند ربط و نسبت با تمام علوم و مخصوصاً با علوم انسانی پیدا بکند. شما واقعاً در فلسفه اخلاق با معیار باید و نباید و معیار خوب و بد و معیار حُسن و قُبح سروکار دارید. با این سروکار دارید که اینکه می­گویید این گزاره اقتصادی خوب است و آن قانون اقتصادی بد است و این مُضّر است برای جامعه، ملاکتان برای این گفته‌­ها چیست؟ به چه ملاکی می­گویید ربا بد است؟ یا مثلاً بیع خوب است؟ این­ها را با چه ملاکی می­گویید؟ یا برعکس، این بد است و آن خوب است را با چه ملاکی می­گویید؟ یا آن قواعدی را که در این زمینه در اقتصاد دارید با چه ملاکی دارید؟ البته یک وقت، بحث علم است که می­گوییم رفتیم و کشف واقع کردیم و به این نتیجه رسیدیم و این قواعد را به دست آوردیم. اما یک وقت، بحث خوب و بد است. این بحث است که این باشد و آن نباشد و جامعه­ ما نباید این جور باشد و باید آن جور باشد. این باید و نبایدهایی که در اقتصاد هست از کجا ناشی می­شود؟ یعنی فلسفه اخلاق می­تواند آن بحث­های عام را انجام دهد؛ و بعد وقتی می­خواهد این بحث­های عام را در یک حوزه‌­ای مثل اقتصاد یا سیاست یا اجتماع اجرایشان کند، آن وقت می­تواند ربط و نسبت خودش را در تعیین قلمروهای مربوط به این بحث­های عام در این حوزه‌­ها نشان بدهد. این مقدمه­ای بود راجع به فلسفه اخلاق و بحث­هایی که در فلسفه اخلاق مطرح‌­اند.

بحث ما ارزش اخلاقی است. در بحث ارزش اخلاقی یک بحث خیلی عامی‌داریم در باب ارزش و یک بحث خاصی داریم در باب ارزش اخلاقی و اگر این بحث خاص در باب ارزش اخلاقی را خاص‌­تر بکنیم، می­رسیم به بحث ارزش­های اقتصادی یا ارزش­های اخلاقی در اقتصاد یا ارزش­هایی که باید حاکم بر اقتصاد ما یا حاکم بر سیاست ما یا حاکم بر مسائل جمعی ما باشند.

این ارزش اخلاقی باز آن وقت دو بحث دارد. یکی، معنای ارزش است. یکی از بحث­هایی که در فلسفه اخلاق خیلی مهم است این است که واژه‌­ها معنایشان چیست؟ گاهی می­شکافند و می­شکافند تا به این نتیجه می­رسند که می­گویند آقا ما نمی­توانیم واژه‌­ها را تعریف کنیم، چرا؟ چون مفهوم معادل برای آن­ها نداریم. مثلاً درباره خوب و بد، ظاهراً مور است که می‌گوید ما نمی­توانیم تعریفی برای خوب و بد داشته باشیم. این­ها تعریف‌­ناپذیر هستند. خوب و بد را یا باید یک ادراک ارتکازی روشنی ازش داشته باشیم یا قابل تعریف نیست.

در باب ارزش هم من نظرم این است که واقعاً همین­ طور است. یعنی تعریف­‌پذیری ارزش مانند تعریف‌­پذیری خوب و بد از نظر مور است. چون می­دانید که ما انواع تعریف را داریم. تعریفی که بخواهد خود واژه را بشکافد و اجزای درونش را به ما بدهد و به تعبیری، بیان جنس و فصل را به ما بدهد؛ یعنی آن ذات را برای ما بشکافد در باب مفهوم ارزش و خیلی از مفاهیم دیگر امکان ندارد. به خاطر اینکه چنین مفهوم‌­هایی اصلاً بسیط‌­ هستند و جزء ندارند و جزء تحلیلی ندارند و مهمتر-که حداقل این مهمتر برای ما قابل فهم‌­تر است- اینکه منطقیون در باب تعریف گفته‌­اند که واژه­­ای که شما برای تعریف یک واژه دیگر بکار می­برید باید از آن واژه­ای که تعریف می­شود برای مخاطب، روشن­تر و واضح­‌تر باشد. می­گویند که مُعرّف، باید واضح‌­تر و روشن‌­تر از مُعرف باشد. اگر می­خواهید در تعریف ارزش، مثلاً یک واژه دیگر را استفاده کنید، باید آن واژه­ای که شما برای تعریف ارزش استفاده می­کنید، برای مخاطب روشن­‌تر از واژه ارزش باشد. اما ما نداریم تعریفی را و واژه ای را که روشن‌­تر از واژه ارزش باشد و آن را تحلیل محتوایی و درونی بکند. پس درباره تعریف ارزش چه کردیم؟ ما در اینجا رفتیم سراغ لوازم و ملزومات ارزش برای تعریف ارزش. یعنی گاهی یک پدیده را نمی­شود تعریف کرد، ولی اگر مُقارناتش را که بیاورید، آدمی‌کم­کم می­فهمد که دارید چه می­گویید. آن وقت واژه­‌های این شکلی، باید یک معنای روشن ارتکازی در ذهن همه داشته باشند. یعنی در واقع همه باید از آن واژه، یک ادراک به تفاهم رسیده­ای داشته باشند که وقتی حرف می­زنند حرف هم را بفهمند. اما این یک معنای به تعبیر من ارتکازی و اجمالی و غیر تحلیلی شده است و وقتی می­خواهیم این معنا از این واژه را تحلیلش کنیم آن وقت نیاز داریم به یک­سری کارها.

من در این مقاله، کار مشابهی را که درباره واژه ارزش انجام دادم، این است که گفتم اول، مواردی را که مربوط به کاربرد این واژه، یعنی کاربرد واژه ارزش است بگوییم. من حدود ده مورد را در اینجا آورده‌­ام:

۱-راستگویی، دارای ارزش اخلاقی است.

۲- ارزش هرکس به اندازه آن چیزی است که او را خوشحال یا غمگین می­کند.

۳-ارزش افعال، وابسته به نیت فاعل است.

۴- استقلال و آزادی، ثمرات ارزشمند انقلاب اسلامی‌است.

۵-ارزش هرکس به کارهای مفید و کردار مثبت اوست.

۶-نتایج ارزشمند دفاع مقدس بر کسی پوشیده نیست.

۷- تو از علوم با ارزشی برخورداری.

۸- این تابلو از نظر هنری، ارزش بسیار بالایی دارد.

۹-عدد ده ارزش بیشتری نسبت به عدد نُه دارد.

۱۰-این دوربین دویست هزار تومان ارزش دارد.

وقتی نگاه می­کنیم به مصادیقی که عموم ما انسان­ها در باب ارزش به کار می­بریم، در این مصادیق به عنوان نمونه، اشیاء هستند و افعال انسان هستند و صفات انسان هستند و نیت و علم و آثار هنری و اعداد هستند. حالا چه تعریفی از ارزش بدهیم که همه­ این­ها را شامل شود؟ واقعیتش این است که تعریفی مرادف و مطابق و به تعبیری، جنس و فصلی نداریم.

بنده گفتم برویم سراغ مقارنات ارزش. یعنی چه چیزهایی در اطرف ارزش وجود دارد که می­تواند ما را در فهم معنای ارزش یا صفات ارزش کمک بکند. دیدم که در این مصادیق که گفتیم مطلوبیت هست. معمولاً چیزی که مطلوب ماست با ارزش است. معمولاً را که می‌گویم برای این است که ممکن است در این‌­باره یک مثال نقض هم پیدا کنید و دیدم که در این مصادیق که گفتیم، کمال هم هست. هر جا که یک کمالی باشد و یک افزودگی باشد، ارزش دارد. مثلاً علم یک کمال است و نسبت به جهل، ارزش دارد. دانایی نسبت به نادانی و تخصص نسبت به بی‌­تخصصی، ارزش دارد. یا مثلاً فرض کنید حتی کسی که صدای خوبی دارد یا خط خیلی خوبی دارد او یک افزودگی دارد و کمال دارد. کسی که حالا به هر دلیلی محبوب ماست، برای ما ارزشمند است. چیزی که برای ما سود داشته باشد یا منفعت داشته باشد یا کار ما را راه درست کند، برای ما با ارزش است. زیبایی و احساس لذت: یعنی چیزی که لذت­‌آفرین باشد، برای ما ارزشمند است. سُرور و خوشحالی یعنی چیزی که برای ما خوشحالی و انبساط‌ ­خاطر ایجاد کند، برای ما ارزش دارد و چیزهای دیگری که شما خودتان می­توانید نام ببرید.

بعد ما گفتیم این­ها را بیاوریم در تعریف. اما این­ها را در تعریف نمی­توانیم بیاوریم. علتش هم این است که شما می­توانید این­ها را دلیل ارزش بگیرید. می­توانید بگویید مثلاً الف، مطلوب است یا الف، سودمند است یا الف، زیباست و هرچه مطلوب یا سودمند یا زیباست، با ارزش است. پس الف، با ارزش است. از اینکه می­توانید یک استدلال تشکیل بدهید و از این امور در استدلالتان به کار بگیرید، معلوم می­شود که ارزش با سودمندی یا با کمال، یکی نیست. و الّا مصادره به مطلوب می­شد. یعنی برهانش می­شد مصادره به مطلوب. یعنی برهانش، دیگر هیچ خاصیتی نداشت. حالا من توضیحش را نمی­دهم، ولی همین قدر می­گویم که شما فرض کنید که انسان و بشر، اگر مُرادف باشند، دیگر نمی­توانید از هیچ کدام بر دیگری استدلال کنید؛ و نمی‌توانید بگویید الف، انسان است و هر انسانی، بشر است پس الف، بشر است. در این‌­باره کسی می­تواند بگوید اینکه در نتیجه گفتید الف یا همان انسان، بشر است این سخن، چیز جدیدی نیست که در نتیجه آورده باشید. قبل از نتیجه هم همین را گفتید. یعنی در همان جا که گفتید هر انسانی، بشر است؛ انسان و بشر، مُرادف بودند. درحالی‌که وقتی شما می­گویید که الف، سودمند است یا مثلاً دارای کمال است یا مطلوب است یا نتایج مطلوب دارد و بعد می­گویید هر چه سودمند است یا دارای کمال است یا مطلوب است یا نتایج مطلوب دارد با ارزش است پس الف، با ارزش است؛ در اینجا شما این احساس این همانی و بی‌­معنایی را نمی­کنید و درون اینجا نمی‌­بینید. بنابراین این­ها معنای ارزش نیستند.

حالا چه کار کنیم؟ این­ها مُقارن و مُلازم ارزش­اند. پس می­توانیم این­ها را در تعریف ارزش به لوازم و مُقارنات ارزش در نظر داشته باشیم و برای تعریف ارزش با استفاده از لوازم و مُقارنات ارزش بگوییم که ارزش، معنا و حقیقتی است که -البته از خود ارزش، خبری نداریم الّا آن معنای روشنی از ارزش که همه، آن معنا را در ذهن دارند- در امور مطلوب و سودمند و زیبا و محبوب و مُثمر­ثمر و دارای کمال یافت ­می­شود، بدون اینکه معنای مُطابقی ارزش، این باشد. این یک مرحله‌­ای بود که ما در این مقاله طی کردیم تا ببینیم که چه تلقی­‌ای از ارزش باید داشته باشیم. بعد می­رویم سراغ ملاک و معیار ارزش.

در بحث ملاک و معیار ارزش، سؤال­های متعددی داریم. آیا ارزش باید معیار واحدی داشته باشد؟ یا می­تواند معیارهای متعددی داشته باشد؟ اگر ارزش، دارای معیار واحدی است این معیار واحد، کدام است؟ اگر ارزش، دارای معیارهای متعددی است این معیارها کدام‌­اند؟ اگر ارزش، دارای معیارهای متعددی است، آیا این­ها ترتُّبی بر هم دارند؟ یعنی یکی، اصل است و دیگران فرع‌­اند؟ یا نه! چه بسا معیارهایی در عرض هم، باعث خوبی و ارزش یک چیزی بشوند. مثلاً یک تابلویی هم زیباست و هم سودمند. حالا شاید مثال تابلو مثال خوبی در این زمینه نباشد. چون در یک تابلوی نقاشی، بیشتر آن زیبایی و کار هنری­‌اش مورد توجه است. حالا مثلاً یک وسیله­‌ای باشد که ما هم از زیبایی آن، لذت ببریم و برای ما ارزش داشته باشد و هم کارآمدی‌­هایی دارد. درباره این وسیله، چیزهای مختلفی مثل زیبایی آن و کارآمدی­‌های آن می­تواند در عرض هم، ملاک ارزشش باشد. سوال دیگر این است که آیا معیارهای ارزش، براساس جهان­‌بینی­‌های مختلف، متفاوت می­شوند؟ مثلاً جهان بینی، الحادی باشد یا الهی و توحیدی باشد، آیا معیارها دگرگون نمی­شوند؟ نگاه شما به انسان تا زمان مرگ باشد و بگویید که انسان که مُرد تمام می­شود و از بین می­رود یا نه! نگاه شما به انسان این باشد که انسان را امتداد برایش قائل باشید و روح و نفس انسان را دارای قابلیت تکامل تا بی‌­نهایت بدانید و حتی این مجال تکامل را هم برایش در عالم برزخ و قیامت باز بگذارید. در هریک از این دو نگاه آیا یک جور تصمیم بگیرید؟ ارزش­ها در هریک از این دو نگاه، خیلی متفاوت است. خیلی از ارزش­هایی که در نگاه دوم مطرح است در نگاه اول دیگر برایشان، جایی وجود ندارد و معنا ندارد. لذا جهان‌­بینی (در اینجا) در ارزش به معنای عام و در ارزش اخلاقی به معنای خاص و حتی در ارزش­های اقتصادی می­تواند خودش را نشان بدهد. آیا انسان‌­شناسی و جهان­‌شناسی و هستی­‌شناسی و مباحث مربوط به مبدا و معاد، در نوع ارزش دخالت دارند یا نه؟ یا ارزش­ها نسبت به این امور، خنثی هستند؟ این­ها باید بحث بشوند و این­ها سؤال­هایی هستند که مطرح‌­اند.

ما در بحث معیار ارزش، به این نتیجه رسیدیم که شاید نتوانیم بگوییم که مثلاً مطلوبیت به تنهایی، معیار ارزش است یا مثلاً سودمندی به تنهایی، معیار ارزش است یا موارد دیگر. ولی مجموعه این هفت هشت موردی را که بنده عرض کردم، یقین دارم که به نحوی در ارزش­‌گذاری دخالت دارند. یعنی مطلوبیت یک چیز و سودمندی یک چیز و زیبایی و لذت‌مندی که اگر این­ها را مجموعاً کنار هم بگذاریم یک چیزی را ارزش­‌گذاری می­کنند. مثلاً یکی یا دو یا سه­ مورد از این­ها، اگر در یک جایی باشند، یک پدیده را در آنجا به معنای عام ارزش و نه به معنای خاص ارزش مانند ارزش اخلاقی، ارزش­‌گذاری می­کنند.

مُنتها اینجا ما یک بحثی را مطرح کردیم. ممکن است یک کسی بگوید که اساساً ارزش­ها دو دسته‌­اند و بگوید که این را ما قبول داریم که درباره بعضی از ارزش­ها، واقعاً جهان­‌بینی خاص و نگاه فلسفی خاص و انسان­‌شناسی خاص و مشابه این­ها تأثیر دارد، و اخلاقیات و مباحث مربوط به آن و الهیات به این شکل‌اند. اما بعضی از ارزش­ها هستند که دایرمدارِ فلسفه خاص و جهان­بینی خاص و دین خاصی نیستند. مثلاً شما اگر یکی از معیارهای ارزش را برآورده‎­سازی نیازهای طبیعی بشر، مثل پوشاک و خوراک و مسکن و امنیت بگیرید، در این ­صورت، هر چیزی که به ما امنیت بدهد و ما را به لحاظ پوشش و مکان و امنیت تأمین بکند با ارزش است. حالا در اینجا فرقی نمی­کند که مسیحی باشد یا مسلمان یا مُلحد باشد یا توحیدی فکر بکند. این­ها هیچ ربطی به معیار ارزشی که برآورده­سازی نیازهای طبیعی بشر است ندارد. لذا ممکن است کسی بگوید که طبق این بیان، شاید ما بتوانیم ارزش­های اقتصادی را یا مثلاً بعضی از ارزش­ها را ،فارغ البال از مباحث جهان­‌بینی و مباحث مشابه، مطرح بکنیم.

عرض من در اینجا این است که درست است که این نیازها مثل خوراک و پوشاک و مسکن در اصلشان بین مسیحی و مسلمان یا کافر و مسلمان فرقی نمی­کنند و همه نیاز به مسکن دارند و همه نیاز به پوشش دارند و همه امنیت می‌خواهند و ارزش­‌گذاری درباره این نیازها ملاکش همین نیازها و تأمین آن­هاست و اگر هم در اصل ملاک ارزش­‌گذاری درباره این نیازها و تأمین آنها جهان­‌بینی و نگاه خاصی را که داریم دخالت ندهیم، اما در حدود و ثغور ملاک ارزش‌­گذاری درباره این نیازها و تأمین آن­ها، ما قطعاً نیاز به ارزش­های دسته­ دوم داریم. یعنی بالاخره جامعه چه مسلمان باشد و چه الحادی باشد و چه کمونیستی باشد، باید نان و مسکن و آزادی و استقلال و امنیت مردم را برقرار بکند و در این زمینه این جامعه‌­ها فرقی هم نمی­کنند. ما این را قبول داریم، اما اینکه چگونه و با چه نظام اقتصادی و سیاسی این کار را انجام بدهد که به جنبه­‌های روحی و معنوی انسان آسیب نرسد، بسیار مهم است. کسی ممکن است بگوید که ساحت انسان همین بدن و مغز و این چیزهاست و بعد هم که انسان مُرد تمام این­ها خاک می­شود و از بین می­رود. اگر ساحت انسان را کسی همین قدر بداند، در این­ صورت، نان و آزادی و مسکن و امنیت که تأمین شد، کارش تمام می­شود. اما اگر شما در یک جهان­‌بینی، ساحت انسان را از مغز و بدن به روح، ارتقاء دادید و روح را ملکوتی دانستید و بعد ادامه روح را در عالم برزخ و عالم قیامت دانستید و بعد هم همچنان به تکامل قائل بودید، در اینجا دیگر وقتی می­خواهید نان و مسکن و آزادی و این­گونه نیازها را برطرف بکنید؛ برای تامین این نیازها در پرتو همین قلمروی در نظرگرفته شده برای ساحت انسان، باید ارزش­های مربوط به این نیازها را تعریف بکنید.

یک حرفی را فیلسوفان ما از قدیم داشتند (از خود ارسطو و قبل از او هم از سقراط) که می­گفتند که ما یک قوه­ شهوت داریم و یک قوه­ غضب داریم و یک قوه عاقله. هر قوه‌­ای هم می­تواند تا بی‌­نهایت، کمال پیدا بکند. قوه شهوت را رها بکن برای خودش می­تواند حالا تا بی­‌نهایت نه ولی تا به حدّ اعلا به کمال برسد. قوه­ غضب هم همین جور. اگر رها شود می‌تواند یک آدم جسور و خشن مثل چنگیز را از خودش درست کند. قوه­ عاقله هم همین جور و مثلاً می­تواند یک حکیمی‌مثل سقراط یا ارسطو را بسازد. حالا می­گویند در اینجا مطلوب چیست؟ قوه غضب و شهوت را کلاً کنار بگذاریم؟ نه! گفته‌­اند قوه­ غضب و شهوت را در اختیار قوه عاقله قرار بدهیم تا قوه عاقله، حدود و ثغورشان را مشخص بکند و بگوید. شما شهوتتان را و غضبتان را ارضاء کنید و حتما باید ارضاء شود و نمی­شود جلوی غریزه را گرفت. اما با حدود و ثغور قوه عاقله.

آن مطلب که ما در واقع، وقتی که جهان‌­بینی خاصی پیدا کردیم و انسان‌­شناسی خاصی پیدا کردیم و روح را در یک مرحله عالی­‌تری قرار دهیم قطعاً دیگر آن ارزش­های خُنثایی را که ابتدا به نظر ما خنثی بودند و اسلام و کفر درونشان مطرح نبود می­بینیم که کم­کم انگار قلمروشان را و حدود و ثغورشان را باید آن جهان­‌بینی ما و آن نگاه در واقع توحیدی ما یا الحادی ما تعیین بکند. حالا کاری نداریم که در فلسفه علم، یک دیدگاه­ افراطی می­گوید که اساساً بدون وجود یک متافیزیک در پُشت هر گزاره­ علمی، اصلاً نمی­شود فکر کرد و حرف زد. حالا این دیدگاه افراطی در فلسفه علم بماند در جای خودش که حالا پوزیتیویست­ها حس‌­گرایی را گفتند و بعد پوپر آمد و ابطال­‌گرایی را گفت و دیگران آمدند و چیزهای دیگری را گفتند و این بحث را هم چه بپذیریم و چه نپذیریم  بحثی جُدا باشد که هر نظریه‌­ای یعنی هر مشاهده حسّی ما گرانبار از انواع نظریه‌های متافیزیکی یا غیر متافیزیکی است. ولی قطعاً جهان‌­بینی ما و نگاه ما به مبدأ و معاد هستی و انسان می­تواند در آن ارزش­های خنثی نه در اصلش- چون درباره اصلش عرض کردم که نیازها باید برطرف بشوند، چه مسلمان باشد و چه کافر- ولی در تعیین قلمرو و حدودش می­تواند بسیار مؤثر باشد و رابطه باید و هست هم یکی از جاهایی که می­تواند خودش را نشان بدهد همین جاست.

ما وارد بحث دیگری شدیم که بعد از این­ها ملاک و معیار ارزش­های اخلاقی چه چیزی باشد؟ که در این‌­باره نیز در این مقاله توضیح دادیم. یعنی در این مقاله پس از اینکه درباره ملاک و معیار ارزش به معنای عام ارزش توضیح دادیم، آنگاه درباره ملاک و معیار ارزش به معنای خاص ارزش اخلاقی توضیح دادیم. در باب ملاک و معیار ارزش اخلاقی، دو جواب ممکن است داده شود. کسی بگوید که اساساً راستگویی و امانت­‌داری و عدالت، ذاتاً خوب‌­اند. خوب بودن این­ها که دلیل نمی­خواهد و معیار نمی­خواهد. این­ها ذاتاً خوب­‌اند. یا بگوید که خوب بودن این­ها را ما در وجدان خودمان یا در فطرت خودمان-حالا با هر تعبیری، مثلاً روسو در این باره، تعبیر وجدان را داشت اما ما می­گوییم: فطرت الهی، حالا هرچی! و شهید مطهری می­گفت: من علوی و من سفلی- و در درون خودمان می­‌یابیم و فهم خوب بودن این­ها که دیگر معیار و ملاکی نمی­خواهد و کسانی را هم داریم که این­گونه گفته‌­اند. اما عده­ای دیگر ممکن است در این زمینه بگویند: نه. یا این بداهت را درباره خوب بودن این­ها نپذیرند یا اگر هم بپذیرند بگویند که این بداهت، کافی نیست و ما باید واقعاً معیارهایی را بدهیم تا این خوب و بد بودن به لحاظ منطقی و علمی، ارزش خودش را پیدا بکند.

دلیل این عده در این بیانشان می­تواند این باشد که صرفاً بگوییم اینها خوب هستند و خوب بودن این­ها را ما در وجدان می­یابیم، ممکن است یک کسی بگوید که شاید شما چون در جوامع دینی تربیت شده‌­اید این وجدان را پیدا کرده­اید (این، شُبهه ابن سیناست). ابن سینا گفت که بگویید که ما در اخلاق، بدیهی داریم. بدیهی به معنایی که در ریاضیات است و دو دو تا می­شود چهار تا. چرا؟ گفت که آیا احتمال نمی­دهید که شاید چون در جوامع دینی و الهی و اسلامی‌و اخلاقی تربیت شده­‌اید، این­ها وجدان جمعی شما شده­‌اند؟ و شاید اگر در یک جمع دیگری زندگی می­کردید، این­ها مثلاً یک نوع دیگری بود؟ ابن سینا به لحاظ آیات و روایات، این را قبول ندارد. ولی می­گوید با قطع ­نظر از آیات الهی که بحث فطرت را مطرح می­کنند، مثلاً این آیه که «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا» (سوره شمس، آیه۸) جدای از این آیات و روایات اگر بخواهیم یک بحث صرفاً عقلی بکنیم، در این­صورت، این احتمال عقلانی که به آن اشاره شد وجود دارد. یک کسی ممکن است همین احتمال عقلانی را بدهد. اما یک کس دیگری هم ممکن است این احتمال عقلانی را ندهد و در نتیجه نگوید که خوب و بد بودن چیزها، به خاطر تربیت جامعه است. اما مثلاً به جای آن بگوید که فرض کنیم که خوب و بد بودن چیزها به خاطر تربیت جامعه نیست و ما انسان­ها همگی از خوبی، خوشمان می­‌آید و از صداقت، خوشمان می­آید، ولی چه الزامی‌داریم که به آن­ها عمل بکنیم؟ من اگر نخواهم راست بگویم چه کسی را باید ببینم؟ راست گفتند، خیلی هم خوب است و خیلی هم عالی است، ولی من نمی­خواهم آن را انجام بدهم در اینجا چه کسی را باید ببینیم؟ اینجاست که ما به آن معیار دوم می­رسیم. یعنی یک معیار منطقی که به ما بگوید که اگر می­خواهی به فلان کمال و به فلان سعادت برسی، کدام الزام را باید مورد توجه قرار دهی.

به تعبیر دیگر در اخلاق علاوه بر خوب و بد، ما یک الزامی‌احتیاج داریم. الزامات اخلاقی. من چرا باید راست بگویم؟حتی اگر راست گفتن، خوب باشد؟ من چرا نباید دروغ بگویم اگر حتی دروغ گفتن، بد باشد؟ این باید و الزامش از کجاست؟ یعنی هم اینکه این باید از کجاست مهم است و هم اینکه این الزام برای این باید از کجاست، مهم است. این الزام برای این باید یعنی من ملزم هستم که درباره آن باید جواب پس بدهم. یعنی به تعبیری، اگر من به آن باید عمل نکنم، در این­ صورت، در روزی و روزگاری یا خودم، خودم را مؤ اخذه می­کنم یا در محضر یک نیروی متعالی به نام خدا، باید جواب پس بدهم یا در محضر مردم یا وجدان جمعی یا بالاخره درباره عمل به آن باید در یک جایی لازم است که پاسخ دهم. الزام برای باید یعنی بایدی داریم که من یک جا و یک روزی باید برای باید پاسخ بدهم. این بحث منطقی ارزش، می­خواهد این الزام را پاسخ بدهد.

لذا اینجاست که ما می­گوییم موضوع­ جهان‌­شناسی و انسان‌­شناسی و مشابه این­ها در بحث معیار ارزش اخلاقی، در فلسفه اخلاق مطرح می­شود. یعنی ما تا تکلیف خودمان را با آن جهان‌­بینی‌­ای که مطلوب ماست و پذیرفته شده ماست، روشن نکنیم و تا روشن نکنیم که نگاهمان به مبدأ و معاد عالم چیست؟ و عالم را چقدر می­دانیم؟ آیا عالم را در حدّ عمری که داریم می­دانیم؟ یا فراخ‌­تر و وسیع‌­تر از آن می­دانیم؟ و نفس خودمان را چه چیزی می­دانیم؟ آیا نفس خودمان را همین بدن خودمان، یعنی همین سلسله اعصابمان می‌­بینیم یا یک من عالی­‌تری و برتری و ماندگارتری را در خودمان می‌­یابیم؟ نمی­توانیم بحث درستی درباره معیار ارزش اخلاقی در فلسفه اخلاق داشته باشیم. اینجاست که مباحث احکام کلی وجود-که عرض کردم این همان، فلسفه هست- مطرح می­شود. و بعد هم مباحث احکام خاص­‌تر مثل خداشناسی و معادشناسی و انسان‌­شناسی فلسفی (یعنی اینکه چه نگاهی به انسان داریم) مطرح می­شود.

اینجاست که در واقع من، وارد یک مرحله­ دومی‌در مقاله شده‌­ام. که حالا فکر می­کنم دیگر فرصت ورود به آن قسمت را نداشته باشیم. ورود به مباحث جهان‌­شناسی و جهان­‌بینی و انسان­‌شناسی، از حوصله­‌ی نوشتار ما خارج است و این مباحث را باید در کتب فلسفی و کلامی‌و مشابه این­ها و حتی در کتب تفسیری و قرآنی جستجو کرد. ولی من گفتم که توجه به امور زیر، جهت وضوح مطلب، خیلی خوب است. من حدود ده نکته را گفته‌­ام که حالا سعی می­کنم یا همه را به طور خلاصه بگویم یا بعضی­ از مهم‌­ها را بگویم. توجه به این نکته‌­ها چند کار را می­کند.

یکی اینکه ما را منطقاً سوق می­دهد به این سمت که غیر ممکن است که شما نسبت به جهان‌­بینی و انسان­‌شناسی ساکت باشی، اما بتوانی صحبت از ارزش مطلق بکنی. این­ها یعنی جهان­‌بینی و انسان­‌شناسی، مبانی این بحث یعنی صحبت از ارزش هستند. برای اینکه تکلیفت را روشن بکنی که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است، اول باید معلوم کنی که کجا می­خواهی بروی و پس از آن است که می­توانی معلوم کنی که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. مثلاً شما اگر می­خواهی بروی به مشهد، یک چیزی با خودتان برمی­دارید و اگر می­خواهید بروید به روستای بشنوه قم، یک چیز دیگری با خودتان می­برید. انسان به کجا می­خواهد برود؟ انسان به کجا می­خواهد برسد؟ انسان چیست؟ و چه کار می­خواهد بکند؟ غایت انسان چیست؟ هدف انسان چیست؟ اگر خدا را قبول دارید، انسان برای چه چیزی خلق شده است؟ و اگر خدا را قبول ندارید، باز این سوال بیان می­شود که انسان برای چه چیزی خلق شده است؟ بدون اینکه چنین سؤال­هایی درباره انسان مطرح شوند و پاسخ داده شوند، صحبت از ارزش برای انسان امکان ندارد. این جهان‌­بینی باید روشن بشود و این انسان­‌شناسی باید روشن بشود تا بعد بگوییم که حال چه چیزی برداریم و چه چیزی برنداریم و چه چیزی خوب است.

مقدمه­ اول این است که بین افعال اختیاری انسان و نتایج حاصل از آن­ها، رابطه­ علت و معلولی برقرار است. در اینجا سراغ افعال اختیاری انسان رفتیم؛ چون اخلاق اصلاً در افعال اختیاری معنا دارد. اخلاق در ضربان قلب ما که معنا ندارد یا اخلاق در راه رفتن من، معنا دارد. بین افعال اختیاری انسان و نتایج حاصل از آن­ها رابطه­ علی و معلولی وجود دارد. این را همه می­دانیم. مثلاً شما با غذا خوردن، سیر می­شوید نه با راه رفتن. یعنی چه؟ یعنی هر فعلی، اثر خاص خودش را دارد.

مقدمه­ دوم این است که افعال انسان دو دسته‌­اند. افعال جوارحی داریم و افعال جوانحی. افعال جوارحی مثل راه رفتن و غذا خوردن و احترام به دیگران در رفتار و گفتار و افعال جوانحی مثل نیت کردن و تصمیم گرفتن. افعال جوانحی، آن فعلی است که در درون ما اتفاق می‌­افتد. ثمرات مترتّب بر هر نوع فعل (چه افعال جوارحی و چه افعال جوانحی) هم خاص خودش است. یعنی مثلاً هرکدام از نیت­‌های ما اثر خاص خودش را دارد. مثلاً اگر نیت بدخواهی داشته باشیم و براساس همین نیت زندگی کنیم، یک چیزی از خودمان می­سازیم و اگر نیت خوبی به افراد را و خدمت به مردم را داشته باشیم و براساس همین نیت در جامعه کار بکنیم؛ یک تأثیر دیگری بر خودمان داریم. اینکه اسلام روی نیت این­قدر تأکید دارد برای این است که می­گوید مثلاً همین پولی را که می­دهید، اگر با نیت خدمت به مردم بدهید، یک اثری روی روحتان دارد و اگر همین پول را که می­دهید برای ریا بدهید، یک اثر دیگری روی روحتان دارد. این پول دادن در هر دو حالت، یک فعل خارجی است. این پول دادن، یک فعل است و در خارج، همه آن را یک فعل می‌بینند و هیچ کس هم از درون شما درباره همین یک فعل خبر ندارد، ولی بسته به اینکه شما در درون خود با چه نیتی این پول را می­دهید اثر آن بر روح شما متفاوت است.

سومین نکته یا مقدمه­‌ای که عرض کردیم این است که بعضی از آثار مترتّب بر افعال اختیاری ما دائمی‌است. یعنی نیازش دائمی‌است و فعل هم دائمی‌است. مثلاً نیاز به غذا یک نیاز دائمی‌بشر است. نیاز به غذا خوردن، دائمی‌است. چرا؟ چون اگر ما غذا نخوریم و غذای بدن ما تأمین نشود از بین می­رویم، پس تا آخر عُمر، ما به این غذا خوردن احتیاج داریم. لذا اگر بگوییم که باید غذا خورد، این «باید» یک باید کلی و دائمی‌است و یک باید متغیر نیست. یک باید متغیر نیست به این معنا که در برخی جامعه‌­ها و در برخی زمان­ها باید غذا خورد، اما در برخی جامعه­‌ها و در برخی زمان­ها نباید غذا خورد. غذا خوردن، نیاز همه­ انسان­هاست و همگانی و همیشگی است، پس «باید» در مورد غذاخوردن هم همیشگی است.

این بحث درباره دائمی‌بودن بعضی از آثار مترتّب بر افعال اختیاری ما، مقدمه‌­­ای است برای اینکه چرا اخلاق کُلّیت دارد و اطلاق دارد و نسبی نیست. برای اینکه در اخلاق، باید نیازها را ببینیم. نیازهایی که بر اساس آن­ها اخلاق تدوین می­شود، اگر نیازهای دائمی‌و ثابت و ابدی باشند، در این­ صورت، بایدهای مربوط به این نیازها هم ابدی می­شوند و نمی­شود که بایدهای مربوط به این نیازها متغیر باشد. چنانچه این نیازها دائمی‌باشند، جوامع مختلف و آدم­های مختلف و دیدگاه­های مختلف، نمی­توانند بایدهای مربوط به این نیازها را متغیر بکنند.

مقدمه چهارم یا همان بند چهارم، بندی است که در آن گفته­‌ایم که بین افعال و نتایج افعال یک ضرورتی برقرار است. ما می­خواهیم از رابطه­ علی و معلولی به یک الزام برسیم. می­خواهیم ببینیم که اصلاً الزام اخلاقی از کجا می­آید؟ این را من در ضمن یک مثال توضیح می­دهم. ما در منطق یک ضرورت داریم و یک امتناع و یک امکان. مثلاً می­گوییم که شریک خدا، محال است و اجتماع نقیضین، محال است. این محال است، یعنی مُمتنع است. یا مثلاً می­گوییم خدا، وجودش واجب و ضروری است یا دو تا دو تا ضرورتاً و بالضّروره می­شود چهار­تا. اما یک وقت هم هست که درباره برخی از چیزها می­گوییم که نه مُمتنع است و نه محال؛ بلکه ممکن است. می­شود مثلاً من بچه­‌دار بشوم؟ بله امکان دارد. می­شود یکی الآن از در وارد بشود؟ بله امکان دارد. این واژه­‌های ضرورت و امتناع و امکان، واژه­‌هایی‌­اند که در منطق درباره آن­ها صحبت می­شود. ولی یک واژه ضرورت بالقیاس داریم که می­خواهیم این را در اینجا توضیح بدهیم.

من در ضمن یک مثال، ضرورت بالقیاس را توضیح می­دهم. ما وقتی که دو علت و معلول را با هم بسنجیم، مثلاً فرض بفرمایید غذا خوردن را با سیر ­شدن، فلاسفه می­گویند در اینجا یعنی در چنین سنجیدنی، بین هر علت و معلولی ضرورت بالقیاس برقرار است. یعنی چه؟ یعنی بالنّسبه، به این معلول، علت ضرورت دارد. یعنی چه؟ یعنی اگر می­خواهید این معلول را داشته باشید، باید حتماً این علت را هم داشته باشید. اگر می­خواهید سیر بشوید، باید حتماً غذا بخورید. حالا هر علت دیگری برای سیر شدن غیر از غذاخوردن نیز می­تواند مورد اشاره قرار گیرد. چون ممکن است سیر شدن علت­های بدیل دیگری غیر از غذاخوردن داشته باشد. یا مثلاً بالنّسبه به دود، آتش ضرورت دارد. نمی­شود دودی باشد بدون آتش یا برعکس. تا اینجا گفته شد که اگر معلول باشد علت آن هم ضرورت دارد. به طور برعکس هم هست. یعنی اگر علت باشد معلول آن هم ضرورت دارد و در همین راستاست که می­گویند، اگر علت تامّه­ یک چیزی برقرار باشد، آن چیز حتماً معلول خواهد شد. فرض کنید مثلاً آب در ارتفاع فلان از سطح دریا و در جوّ فلان و در جاذبه فلان در دمای صد درجه به جوش می­‌آید و این­ها همه علت تامّه جوش آمدن آب در دمای صد درجه­اند. اگر این علل همه دست به دست هم بدهند و محقق شوند، قطعاً باید آب در صد درجه به جوش بیاید. یعنی بالنّسبه به علت تامّه­، معلول ضرورت دارد.

آن وقت این را، یعنی ضرورت بالقیاس در علت و معلول را در افعال اختیاری انسان می‌­آوریم. بین افعال اختیاری ما و نتایج آن­ها نیز همین ضرورت بالقیاس در علت و معلول هست. یعنی اگر می­خواهی سیر بشوی باید غذا بخوری. یعنی بالقیاس به سیر شدن، غذا خوردن ضرورت دارد. لذا یک قیاس می­توان تشکیل داد: اگر کسی بخواهد سیر بشود، باید غذا بخورد. من می­خواهم سیر بشوم؟ پس برو غذا بخور، باید غذا بخوری تا سیر بشوی؛ یعنی اگر p آنگاه q لیکن p پس q این دیگر قطعی است دیگر!

ضرورت بالقیاس در علت و معلول در افعال اختیاری انسان را مطرح کردیم تا بعداً نتیجه بگیریم که اگر شما غایت­های افعال اختیاری­‌تان را مشخص بکنید، در این­ صورت، بر اساس غایت­ها واقعاً دیگر هر بایدی، باید نیست و هر چیزی، باید نمی­شود و هر چیزی، نباید نمی­شود. بلکه بایدهایی باید شما و نبایدهایی نباید شما می­شوند که شما را به آن غایت برسانند. این مقدمه، برای آنجاست.

 ما اگر یک­سری غایت­های همیشگی داشته باشیم و یک­سری نیازهای دائمی‌و همیشگی داشته باشیم -که این را در مقدمه بعدی یعنی در مقدمه پنجم گفتیم- و این جور باشد که باید این نیازها را واقعاً مرتفع بکنیم، بالقیاس به آن نیازها -حالا مثل نیازی که ما به غذا خوردن داریم یا مثل نیازهای روحی و روانی ما- اگر واقعاً می­خواهید آن نیازهایتان برطرف بشود، در این ­صورت، هر فعلی و هر کاری، این کار یعنی برطرف کردن آن نیازها از آن برنمی‌­آید، بلکه افعالی را باید انجام بدهید برای رسیدن به آن رفع نیاز (چه نیاز فردی و چه نیاز جمعی و چه نیاز سیاسی و چه نیاز اقتصادی و هرچی) که آن فعل، واقعاً علت برآوردن آن نیاز باشد. شما می­خواهید به یک جامعه اقتصادی سالم برسید، یعنی روابط اقتصادی و رفتارهای اقتصادی در این جامعه، سالم باشد؛ آیا هر نوع علم اقتصاد و هر نوع باید و نباید اقتصادی، شما را به آنجا می­رساند؟ یا نه؟ بلکه باید ببینید که کدام بایدها و نبایدها در اقتصاد، شما را به آنجا می­رساند؟ اینکه می­گوییم بین افعال اختیاری انسان و نتایج آن­ها یک ضرورت بالقیاس برقرار است از دل این ضرورت بالقیاس، یک الزام در می‌­آید. اگر می­خواهید سیر بشوید «باید» غذا بخورید. این «باید» نه این است که جعل شده باشد.

ما حرف هیوم و تمام کسانی را که رابطه علت و معلولی بین افعال اختیاری انسان و نتایج آن­ها را قطع می­کنند این جوری از بین می­بریم و معتقدیم که حرف آن­ها واقعاً وارد نیست زیرا می­گوییم که چون این ضرورت­ها یک ضرورت‌های جعلی نیست که ما آن­ها را انشاء کرده باشیم، بلکه ما داریم این ضرورت­ها را کشف می­کنیم. شما وقتی که می­گویید که اگر می­خواهی سیر بشوی باید غذا بخوری، آیا در اینجا دارید دستور می­دهید؟ آیا این بایدتان یعنی دستور؟ یا نه، بلکه دارید از یک رابطه­ علی و معلولی بین غذا خوردن و سیر شدن گزارش می­دهید؟

یعنی ما دو جور «باید» داریم. یک، بایدهایی‌­اند که انشاء محض‌­اند. یک دیکتاتور یا یک قادری می­‌آید و به زور می­گوید که باید این کار را بکنید. ولی یک بایدهایی هم داریم که در آن­ها هیچ بحث الزام از طرف غیر نیست. عقل ما و فهم ما و شعور ما به لحاظ روابط علی و معلولی بین پدیده­‌ها، این الزام را کشف کرده است. دیدم که هر وقت غذا خوردیم -البته غذای سالم- سیر شده­ایم و تامین نیاز شده‌­ایم و بدنمان، سالم مانده و رشد کرده است. از این واقعیت خارجی فهمیده­‌ایم که غذا خوردن، علت سیر شدن است. بنابراین می­گوییم پس اگر می­خواهی سیر بشوی، باید غذا بخوری. من می­خواهم بگویم که اگر این جور بشود، حتی قیاس می­شود و می­گویم که اگر کسی ­بخواهد سیر بشود و تأمین نیازهای بدنش بشود، باید غذا بخورد و من می­خواهم سیر شوم پس باید غذا بخورم. این یک سیر کاملاً منطقی است. یعنی این باید، یک باید جعلی و انشائی نیست که آن را انشاء کرده باشیم. بلکه یک باید کاملاً کشفی است. فرق است بین جعل و کشف.

مقدمات بعدی را هم آورده ایم و گفته‌­ایم که ما واقعاً روح را قبول داریم و ساحتش را بالاتر از بدن می­دانیم و روح را دارای امتداد و جاودان می­دانیم. و به مبدأ و معاد معتقدیم و کمال نهایی را قُرب الهی و اتصّاف به صفات الهی می­دانیم و چیزهای دیگر را  نیز در این مقدمات گفته‌­ایم. اگر این مقدمات را که گفتیم بدانیم، در این ­صورت، آن وقت با توجه به این مقدمات، ارزش هر فعلی که ما در این عالم انجام می­دهیم (این حرفی نهایی بنده است) به میزان تأثیری است که در آن غایت­های مطلوب ما دارد. ارزش هر فعلی که ما در این عالم انجام می­دهیم، بستگی به این دارد که چقدر ما را  به قُرب الهی می­رساند؟ و چقدر ما را مُتصّف به صفات الهی می‌کند؟ و چقدر ما را که خلیفه بالقوه خداوند هستیم، تبدیل به خلیفه بالفعل خداوند می­کند؟ این­ها عامش هم قابل کشف است و هم قابل اعمال.

آن وقت دین در این جریان کارش چیست؟ عقل بشر نمی­تواند همه­ روابط سببی و مسبّبی بین افعال و نتایجشان را کشف بکند. چون همین الآن که در دوره علمی‌مثلاً دو هزار میلادی هستیم، واقعاً آیا بشر توانسته در همه علوم، تمام زوایای انسان و نیازها را بشکافد؟ نه. دین می­آید در واقع می­گوید که آنجاهایی که عقل شما رسید الهی شکر! الحمدالله! ما هم مُویّد عقل شما هستیم و «افلا یعقلون» و «افلا یتفکرون» می­گوییم. ولی یک جاهایی هست که واقعاً برای شما طول می­کشد تا شما برسید به باید و نباید لازم و درستش. در آنجاها دین می‌­آید و انبیاء از طرف خدا می­‌آیند و در اینجاها آن باید و نباید­های لازم و درست را در اختیار ما قرار می­دهند. مُنتها ما حالا قبل از اینکه دین را بپذیریم و این گزاره­‌هایش را بپذیریم، آمده‌­ایم و داریم یک­سری بحث­های عقلی می­کنیم و داریم با دلایل عقلی، دین را و خدا را و پیغمبر را و مانند این­ها را می­‌پذیریم تا بعد از این به سراغ روابط سببی و مسبّبی بین افعال انسان و نتایجشان را برویم.

لذا این جور است که شما می‌­بینید در باب ارزش و اخلاق به اینجا می­رسیم که ارزش هر فعلی -چه فعل فردی و چه فعل جمعی و چه فعل سیاسی و چه فعل اقتصادی و هرچی- به میزان تأثیری است که آن فعل در این زمینه دارد که ما را به آن غایت مطلوبمان برساند. هر فعلی، اگر ما را بیشتر به غایت مطلوبمان برساند، در این ­صورت، ارزش آن فعل بیشتر است. حال می­‌پرسیم که کدام کار ارزشش بالاتر است؟ می­گوییم آن کاری که بیشترین تأثیر را در رسیدن ما به آن غایات مطلوبمان داشته باشد.

غایات هم باز خودش یک بحث جدایی دارد. غایت نهایی که قُرب الهی است، خودش غایت­های میانی دارد که مثلاً ازدواج کردن چه بسا در مسیر آن غایت نهایی باید باشد و حتی غذا خوردن. آن وقت است که می‌بینیم که در یک نظام جامع توحیدی، برای رسیدن به آن غایت نهایی، باید هم به سلامتی­‌ات و هم به روابط عادی زندگی­ات اهمیت دهی و همچنین به خانواده؛ و همچنین غذا و لباس و نوع غذا و لباس و موارد مشابه، همه این­ها برای شما مهم می­شود، چرا؟ چون همه این­ها مقدمه‌­ای هستند برای رسیدن به آن غایت نهایی.

من در آخر مقاله‌­ام نتایج حاصل از بحث را آورده‌­ام که در واقع در آنجا همین مباحثی را به آن­ها اشاره کردم به معنایی، تکرار کرده­‌ام. که در واقع در اینجا دیگر این نتایج را توضیح نمی­دهم و در این مقاله در نهایت هم گفته‌­ایم که نتیجه­ نهایی این است که ارزش­های اقتصادی (یا ارزش‌های سیاسی یا هرچی)، علاوه بر ملاک­ها و معیارهای عام علم اقتصاد و ثمرات مترتّب و مفید برای انسان­ها «باید» -این نکته­‌ای که عرض من است این «باید» است- در چارچوب جهان بینی توحیدی و جهان­‌شناسی و انسان­‌شناسی خاص الهی قرار بگیرند و برای ما که اسلام را قبول داریم، این جهان­‌بینی و جهان‌­شناسی و انسان‌­شناسی باید بر پایه اسلام باشد.

حالا ممکن است که یک جامعه­‌ای مسیحی باشد یا یک جامعه­‌ای یهودی باشد. برای این جامعه‌­ها نیز این جهان­‌بینی و این جهان­‌شناسی و این انسان‌­شناسی می­تواند بر پایه دین مسیحی یا یهودی باشد. اتفاقاً مسیحی­‌ها الآن دارند می­نویسند که ظاهراً در همین کتاب روح فلسفه در قرون وسطی که ژیلسون نوشت است یا نه؟- و می­خواهند ثابت بکنند که فلسفه مسیحی دارندف یعنی فلسفه یا علم برآمده از الهیات و دیدگاه­های مسیحی دارند. یعنی خود آن­ها هم الآن این را قبول دارند که چه بسا دیدگاه خاص و مکتب خاص مورد پذیرش یک جامعه، (مخصوصاً یهودی‌­ها که بیشتر این را قبول دارند و دنبال می‌کنند) می­تواند شدیداً در نظام­های اقتصادی و سیاسی آن جامعه تأثیر بگذارد.

لذا ما گفتیم که اگر ما آمدیم و یک جهان­‌بینی توحیدی خاصی (مثلاً اسلامی) را پذیرفتیم و در فضای جهان‌­بینی اسلامی‌قرار گرفتیم که این فضا انسان­‌شناسی خاص اسلامی‌را به دست می­دهد، آن وقت ارزش‌­هایمان، در واقع، در این نظام شکل می­گیرند؛ و بنابراین حتی ارزش­های اقتصادی خنثای ما یا ارزش­های اجتماعی خنثای ما، باید بیایند در قلمروی این نظام و این انسان­‌شناسی خاص اسلامی‌و فضای جهان­‌بینی اسلامی‌تا حدود و ثغورشان در این قلمرو مشخص شود؛ و رابطه­ بین باید و هست هم اینجا خودش را به طور کامل نشان خواهد داد. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.  

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا