سخنرانی دکتر محمدجواد صافیان /
جناب آقای دکتر محمدجواد صافیان، در روز ۱۳۹۱/۱۰/۲۶، در محل سالن شورای دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ذیل عنوان «آیا توسعه بدون تجدد امکان پذیر است؟» به ایراد سخنرانی پرداختند. این سخنرانی، پنجمین سخنرانی از دومین سلسله نشستهای الگوی اسلامی-ایرانی پیشرفت بود که به همت مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین و گروه مطالعات توسعه اسلامیدانشگاه تهران برگزار شد. در اینجا گزارش کاملی از سخنرانی ایشان انتشار مییابد.
چکیده مطلب به قلم سخنران
چکیده مطلب به قلم سخنران
بدون تردید، مفهوم توسعه به دنبال تجدد یا مدرنیته و با بسط و گسترش آن به میان آمده است. شمال که پیشرو در تجدد بوده است، به مرتبه صنعتی شدن و فراصنعتی شدن رسیده و فاصله ی جنوب با شمال هر روز بیشتر و بیشتر میگردد و در حل مسائل روزمره ی خویش از قبیل تأمین مایحتاج زندگی، بهداشت، آموزش و مسکن ناتوان و عاجز است. ظاهراً راه حل مشکلات جوامع توسعه نیافته چیزی جز توسعه ی فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، علمیو اجتماعی نیست. اما تحقق توسعه چگونه ممکن است؟ اصلاً چه شده است که جوامعی از میدان رقابت توسعه بازمانده اند و دچار عقب افتادگی و مشکلات ناشی از آن گردیده اند؟
مطمئناً پاسخهای از پیش آماده ی بسیاری برای این پرسش وجود دارد. از قبیل اینکه مدیران نالایق، سیاستمداران بی کفایت، عدم برنامه ریزی و … عامل عدم توسعه یافتگی این جوامع بوده است و لذا با تغییر مدیران و سیاستمداران و با برنامه ریزی درست میتوان به توسعه یافتگی دست یافت. اما در برابر این پاسخها، میتوان این پرسش را مطرح کرد که چرا در جوامع توسعه نیافته، مدیران و سیاستمداران بی کفایت یا با کفایت اندک، اداره ی امور را به عهده میگیرند و چرا برنامه ریزی درست انجام نمیشود تا راه توسعه که همه در حسرت آناند هموار گردد؟ آیا مشکل این است که بی برنامگی و بی کفایتی مدیران و به مسائل حاشیه ای پرداختن، خود از مظاهر توسعه نیافتگی است؟ آیا توسعه با برنامه ریزی، عمل میگردد؟ در این صورت با کدام برنامه؟ برنامه ی توسعه بر چه اساسی استوار است؟ آیا بدون سهیم شدن در تجدد و تجربه ی آن میتوان به توسعه رسید؟ شاید لازم باشد که پیش از پاسخ به این پرسش، بر تجربه ی توسعه نیافتگی بیندیشیم.
از حدود دویست سال پیش که تمدن جدید غرب با انقلاب صنعتی و رشد اقتصادی و نظامیشاهد به بار نشستن ثمرات تجدد بود، به تدریج سایر ملل شاهد تفاوتهای اساسی در سبک زندگی و دسترسی به امکانات و توانایی های صنعتی، نظامی، آموزشی و بهداشتی خویش با جوامع متجدد شدند و خود را توسعه نیافته یافتند. توسعه نیافتگی امروزه تجربه ای رایج در این گونه جوامع است. شاید لازمه ی هرگونه بحث در خصوص توسعه، توجه به تجربهی توسعه یافتگی باشد. توسعه نیافتگی تجربهی جمعی انسانهای جوامع توسعه نیافته است. شاید رسوخ در این تجربه و صورت بندی جنبههای مختلف آن به گشایش راه توسعه مدد رساند. یکی از بارزترین جنبههای تجربه ی توسعه نیافتگی، احساس بیرون افتادگی از تاریخ و مدار حرکت آن است. گویی جامعهی توسعه نیافته هر چند واجد تاریخ عظیمیاز فکر، فرهنگ، علم و هنر باشد همهی آن تاریخ به گذشته تبدیل شده است و ارتباط جامعه با آن میراث تا حدود زیادی قطع گردیده است و جامعه صرفاً خود را تکرار میکند و دچار روزمرگی است و افق آینده را روشن نمیبیند.
نگاه سیاسی و ایدئولوژیک و غلبه سیاست بینی نیز از دیگر جنبه های تجربه ی توسعه نیافتگی است؛ راه حل همه ی مسائل، سیاست و تغییرات سیاسی دیده میشود. در خصوص علم نیز در تجربهی توسعه نیافتگی، علم صرفاً به واسطه ی نتایجی که از آن عاید میگردد، مطلوب است، اما ریشه و اساس آن اصلاً مورد اعتنا قرار نمیگیرد. از همه ی اینها آشکارتر تجربه ی توسعه نیافتگی را میتوان در بی قانونیها، قانونشکنیها، رانتخواریها، سرکوبها، باندبازیها، فساد و فحشای ناشی از فقر و بیکاری، اعتیاد و هزاران مشکل دیگر انسان دید. بنابراین، به نظر میرسد برای رهایی از توسعه نیافتگی، چاره ای جز توسعه نیست. توسعه ضرورتی است در پیش روی ما، اما چگونه میتوان به توسعه دست یافت و در راه توسعه گام نهاد؟ آیا راه همواری است که به راحتی میتوان آن را پیمود؟ آیا به دست آوردن توسعه، مقتضی پرداخت هزینه نیز است؟ چه هزینه ای برای رسیدن به توسعه باید پرداخت؟ آیا تجددیابی (مدرنیزاسیون) هزینه آن است؟ آیا آمادگی پرداخت چنین هزینه ای را داریم؟
پاسخ به این پرسش، منوط به توجه به معنای تجدد و نسبت ما با آن است. اکنون که تجدد و مبانی آن مورد انتقاد متفکران غرب قرار گرفته است و دچار بحران شده است، آیا میتوان بدون تجدد واجد توسعه (که از دستاوردهای تجدد است) شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده خیلی خوشحال هستم که در خدمت اساتید محترم و دانشجویان عزیز هستم. بحث من به جهت رشته ام، یک مقدار صورت فلسفی دارد. من بحث را در ۴ محور، به صورت فشرده عرض میکنم: محور اول چیستی تجدد و محور دوم تجربهی توسعه نیافتگی و محور سوم ضرورت توسعه ومحور چهارم شرایط عام امکان توسعه ی درونزا.
ما قصد داریم بدانیم که میشود پاسخی به این پرسش که «آیا توسعه بدون تجدد امکانپذیر است؟»، داد یا نه. پاسخ به این پرسش، فرع بر این است که ما ابتدا، یک نگاهی به تجدد بیاندازیم و برایمان مشخص شود که تجدد به چه معنا هست. تاریخ مواجهه ی ما با تجدد، یک تاریخ نسبتاً طولانی است و از اولین آشناییهای ما با تجدد، شاید حدود ۱۵۰ سال میگذرد و در این دوران، ما غالباً با تجدد به صورت خیلی سطحی برخورد کرده ایم. بیشتر اوقات به ظواهر تجدد نگاه کرده ایم و هیچوقت به عمق تجدد و ریشههای تجدد نپرداخته ایم. تا حدودی در دهه های اخیر بیشتر به عمق تجدد پرداخته ایم.
در ابتدا تجدد برایمان، به صورتِ نتایج حاصل از آن، یعنی پیشرفتها و زرق و برقهایی که در اروپا وجود داشته، بوده است. وقتی در جنگهای ایران و روسیه و هرات، از روسیه شکست خوردیم، متوجهِ قدرتی شدیم که دیگر نمیتوانستیم در برابر آن، با روشهای سنتی خودمان مقاومت کنیم. آن شکستها، تلنگری به ما زد تا برای ما مسئله ای ایجاد شود. وقتی بر آن شدیم تا به این پرسش که تجدد چیست و ما چگونه میتوانیم متجدد شویم، پاسخ دهیم، معمولاً پاسخهای خیلی سطحی و کلیشه ای داده ایم. به هر حال، آنچه برای ما مطرح است، این است که تجدد چیست؟ تا زمانی که تجدد و مؤلفههای تجدد معلوم نشود، ما نمیتوانیم تعیین کنیم که آیا میتوانیم توسعه بدون تجدد داشته باشیم یا نه.
تجدد اتفاقی است که در دوره ی جدید، در اروپا روی داده و مبانی خاص خودش را داشته است. تجدد چیزی است که از آن تعبیر به مدرنیته میکنند. واژه ی تجدد که آن را در ترجمه ی مدرنیته بکار میبریم نمیتواند به صورت کلی، همهی بار معنایی مدرنیته را منتقل کند و اتفاقاً یکی از مشکلاتمان در مواجهه با غرب همین است. باید توجه کنیم به اینکه ما یک فرهنگ فلسفی خاص و بسیار غنی داریم و اصطلاحات فلسفی و عرفانی در فرهنگ ما وجود دارد و هنگامیکه با مفاهیم غربیِ شبیه به آنها مواجه میشویم، آنها را به کلماتی ترجمه میکنیم که آن کلمات در زبان خودمان، واجد بار معنایی خاصی هستند. فرض کنید که اصطلاح تجدد یک اصطلاح فلسفی و عرفانی است. مثلاً در عرفان، بحث «تجدد امثال» را داریم که معنای خاصی دارد. ممکن است وقتی ما آنرا در ترجمه ی مدرنیته بکار میبریم، پیشزمینههای معناییاش که در فرهنگ خودمان وجود دارد به ذهن متبادر شود. ممکن است بسیاری از مواقع، این مانع از فهم درست همان واژه در کانتکست «context» خاص خودش شود. از واژههای دیگری که در فرهنگ ما و فرهنگ غرب وجود دارد، اصطلاح «عقل» است. وقتی که «reason» غربی را به عقل ترجمه میکنیم، «reason» یک معنای خاصی از عقل دارد، درصورتی که عقل، در فرهنگ ما یک معنای بسیار وسیع تری دارد. بنابراین، به عنوان مثال، اگر بگوییم که یکی از مؤلفه های تجدد، اصالت عقل است، گمان میبریم آن عقلی که از مؤلفههای تجدد است، دقیقاً همان چیزی است که در فرهنگ ما و در فلسفه ما از آن تعبیر به عقل میشود. با توجه به همین ملاحظاتی که عرض کردم، یکی از مؤلفههای تجدد اصالت عقل است. دوره ی جدید که بعد از رنسانس به وجود می آید (و در قرن هفدهم پایههای فلسفی آن ریخته میشود و در قرن هجدهم نیز به اوج میرسد) مدارش بر عقل است. تجدد امری عقلانی است و عقلانی کردنِ همه چیز است و این از نشانههای مدرنیته است.
در درون تجدد و تفکرات جدید، نزاع اصالت عقل و اصالت تجربه وجود داشته است، لیکن آن نزاع، ربطی به این مطلب که همه چیز باید بر اساس مدار و محور عقل باشد ندارد. فرض دنیای جدید یا فرض مدرنیسم این است که داور نهایی در باب همه ی مسائل عبارت است از عقل. فرض دنیای جدید بر این اساس است که همه چیز را باید بتوانید عقلانی تجزیه و تحلیل کنید. در حوزه های فرهنگ، اجتماع، سیاست و چه در حوزه ی مسائل اقتصادی، معیشتی و غیره، آنچه ملاک و معیار نهایی میباشد، عقل است. این ملاک در برابر آن چیزی است که در سنت قرار دارد. این عقل که اینجا ملاک قرار میگیرد، عقل محاسبه گری یا عقل حسابگر یا عقل جزوی است. این عقل حسابگر، به وسیله ی مفاهیمیکه در بسیاری از حوزهها قابل تبدیل به امور کمّی میشوند، در همه چیز میخواهد قضاوت کند. این عقل در سنت همهکاره نیست و نیز ملاک و معیار همه چیز نیست. در سنت، زمانی که از عقل صحبت میشود، منظور مراتب بالاتری از عقل است که با خود سنت و با آن سرچشمه هایی که سنت از آنجا گرفته شده است، همراه است و در مقابل هم نیستند. از نظر انسان متجدد، یک امر اعتبار خودش را فقط بر اساس عقل و از عقل به دست می آورد و نه از چیز دیگر.
از طرف دیگر، مؤلفه ی دیگرِ تجدد، که مرتبط با همین مؤلفه ی اولی است، اصالت فرد است. از دیدگاه اصالت فرد، فرد است که همه چیز برای اوست و همه چیز در خدمت او باید قرار بگیرد. در دنیای جدید، بر خلاف آنچه ما در سنت شاهد آن هستیم، قبیله یا قوم اصالت ندارد، بلکه تک تکِ افراد با همه ی آرزوها، خواسته ها و اعتقاداتشان، حقوقِ فردی خاصی برایشان تعریف شده است و در جامعه، این حقوق مراعات میگردد. بسیاری از بنیانگذاران دوره ی جدید اعتقاد دارند که حتی تشکیل دولت نیز ضرورتی برای حفظ حقوق افراد است. این را با جوامع سنتی مقایسه کنید و پی میبریم که در جوامع سنتی، این نگاه وجود نداشته است. در جوامع سنتی، آنچه مهم است فقط مجموع افراد جامعه یا قوم و قبیله است و به همین جهت است که بیشتر مواقع، در جوامع پیش از مدرن، وقتی فردی از یک قبیله، یک کسی از قبیله دیگر را از بین میبرد، گویی همهی افراد قبیله قاتل، قاتل اند و همهی افراد قبیله مقتول، مقتول هستند و بنابراین، بر تکتکِ آنهاست که انتقام آن فرد کشته شده را از هر فردی از آن قبیله ی قاتل بگیرند. این نشان میدهد که در جوامع سنتی مفهوم فرد و فردیت شکل نگرفته بود، اما در جامعه ی مدرن، هر فردی مسئول اعمال خودش است و از آن طرف، حقوق طبیعی خودش را هم دارد. مؤلفه ی دیگر، مفهوم پیشرفت در تجدد است. اگر نگاهی کنیم به مفاهیمیکه در سنت و در دنیای گذشته وجود داشته است، مفهوم پیشرفت، آنگونه که از قرن هجدهم به این طرف متداول میشود، وجود ندارد. مفهوم کمال و استکمال را داشته ایم. انسانها تلاش میکردند به مراتب بالاتری از کمال برسند. در دورههای گذشته، مفهوم پیشرفت، مفهوم قرن هجدهمیاست. مفهوم پیشرفت بسیار جدید است و این مفهوم بر اساس نگاه خاصی به زمان و تاریخ ایجاد شده است. در دوران جدید این سخن بیان میگردد که هر چه متعلق به زمانهای بعدتر است، بهتر و کارآمدتر و مفیدتر است و هر چه به گذشته تعلق دارد، ناقص تر است و از کارایی نیز افتاده است و بنابراین، اعتبارش را از دست داده است. این مفهوم مبتنی است بر این فکر که حرکت تاریخی، حرکت رو به جلویی است؛ از یک گذشته ای شروع شده و آن گذشته هم در آغاز ضعف داشته و به تدریج تاریخ رشد کرده است. طبق این دیدگاه، هرچه ما در تاریخ، به طرف جلو حرکت میکنیم، به پیشرفت بیشتر میرسیم. در بُن این نگاه، تفکر تکنیکی قرار دارد. به عنوان مثال، در تکنیک و تکنولوژی میتوانید مقایسه کنید که موبایل ۲۰۱۲ نسبت به ۲۰۰۸، مزیتها و کارکردهای بیشتری و بهتری دارد و بنابراین، پیشرفته تر است. این مفهوم چون اصالت پیدا کرده، به همه چیز تسرّی داده شده است و این مفهوم مبتنی است بر این تلقی از زمان، که زمان یک حرکت افقی رو به جلو است و زمان همین گذشتِ آنات و ثانیه هاست؛ درصورتی که اگر به سنت برگردیم، مفهوم زمان منحصر به این مفهوم نبوده است، بلکه زمان یک مفهوم خیلی عمیق تر و عام تری داشته است که بر اساس آن، حرکت تاریخ، صرفاً حرکت افقی رو به جلو نبوده است. حرکت تاریخ از دیدگاه سنت، یک حرکت دوری است.
یک مؤلفه ی دیگر، مؤلفه ی آزادی و مفهوم آزادی است. تجدد با آزادی گره خورده و شاید منظور از آزادی، آزادی منفی است. تجدد بر این نکته تأکید میکند که افراد هیچ قید و بندی نداشته باشند تا آنچه را میخواهند انجام دهند و آنطورکه میخواهند فکر و عمل کنند و اگر این قید و بندها ایجاد شود، آزادی آنها سلب میشود. این مفهوم از آزادی، مفهوم جدیدی است. در گذشته، آزادی در فرهنگِ اسلامی، با اصطلاحی نظیر «حریّت» شناخته میشده است. حر به کسی میگویند که بنده ی کس دیگری نیست، یعنی برده نیست، اما این برده نبودن با مفهوم آزادی ای که در دوران جدید مورد نظر است، بسیار متفاوت است. در دنیای جدید، آزادی به این معناست که هرجور دوست داریم فکر و عمل کنیم و البته، حد آن را نیز محدودیت آزادی دیگران تعیین میکند که این مفهوم هم مفهوم جدیدی است. مؤلفه ی بسیار مهم دیگرِ تجدد که با اصالت عقل و با بقیه ی مؤلفهها گره خوردهاست، مفهوم نقادی میباشد. تفکر جدید، تفکر نقاد است. نقادی به این معنا نیست که من خوب و بد هر چیزی را تشخیص دهم، بلکه نقادی تحلیل موضوعات برای غلبه بر آن موضوعات است. این نوع نقادی با آنچه در فرهنگ ما به معنیِ سره را از ناسره تمیز دادن است، کاملاً متفاوت است. مفهوم نقادی به این معنا است که هر موضوعی را من بتوانم چنان تحلیل کنم که به زوایای آن تسلط پیدا کنم و آن را در اختیار بگیرم. تجدد یک عالم است و یک تمامیت و یک کلیت است.
بسیاری از ما فکر میکنیم که تجدد، مجموعه ای از همه ی حوادث و اعتقادات یا رفتارهایی است که به صورت تصادفی با هم جمع شده اند و یک چیز توهمیبه نام تجدد را ایجاد کردند؛ بلکه باید گفت که گویی با تجدد یک جهان خاصی به وجود آمده است و البته این دنیا به معنای آنتولوژیک لفظ نیست. دنیای آنتولوژیک، همواره سر جای خودش، وجود داشته و احتمالاً وجود خواهد داشت و بنابراین، عالم انسانی خاصی به وجود آمده است که از آن به تجدد تعبیر میکنیم و در این عالم، اجزاء با همه ی تنوعاتی که دارند، ارتباطات بسیار وسیعی دارند. مؤلفه هایی مانند: اصالت عقل، نقادی، آزادی، پیشرفت، واجد یک انسجام درونی هستند که با هم تجدد را به وجود میآورند. تأکید روی اینکه تجدد یک عالمیاست که گشوده است، به این جهت است که اگر اینگونه است آیا ما میتوانیم در تجدد به راحتی گزینش کنیم؟ در واقع آیا ما میتوانیم خوب و بد بکنیم و خوبهایش را بگیریم و بدهایش را رها کنیم یا اینکه نسبت ما با تجدد میتواند یک نسبت دیگری باشد؟
برای روشن شدن موضوع بهتر است که در مورد روح فاوستی تأمل کنیم. گوته در تراژدی فاوست نشان میدهد که در تجدد یک روحی حاکم است. روایت گوته از فاوست به اینصورت است که دکتر فاوست، یک پزشک بود و مفیستوفیل یا ابلیس، در مکاشفه ای بر او وارد شد و گفت که من میخواهم یک معامله ای با تو انجام دهم. دکتر فاوست گفت چه معامله ای؟ گفت که من قدرتی به تو میدهم که با آن بتوانی بر همه چیز تسلط پیدا کنی و هر کار که میخواهی انجام دهی، گفت خوب در ازایش چه میخواهی؟ گفت در ازایش تو فقط روحت را به من بفروش و من قدرت را به تو میدهم. فاوست گفت که معامله ی بسیار خوبی است و روحم را میفروشم، ولی در عوض قدرتِ تصرف در همه چیز را به دست میآورم و این کار را کرد. فاوست قدرتی پیدا کرد که میتوانست همه ی کارهایی را که میخواست انجام دهد. شهرهای بسیار بزرگ و بندرگاه های عظیمیتأسیس کرد و ثروت بسیار زیادی برای خودش ایجاد کرد، ولی در نهایت متوجه شد که به دلیل فروش روح، زندگیاش دیگر معنایی ندارد و گویی بی معنایی همه جا را فرا گرفته است. این حکایت که در بحثهای تجدد بسیار تکرار شده است، به نظر من بسیار آموزنده است. در واقع در تجدد، انسان یک معامله ای انجام داده است.
واقعاً نسبت ما با تجدد چگونه خواهد بود؟ آن تجددی که قدرتی پیدا کرده است و با همان تفکر علمیو فلسفی دورِ جدید بر همه چیز تسلط پیدا میکند. اراده ی تسلطِ بر همه چیز (از همه طبیعت گرفته تا جامعه و انسانها و هم جنبه ی فردی انسان و هم جنبه ی اجتماعی انسان و حتی گذشته)، جزء لاینفک تجدد است. اگر شما این تسلطِ بر همه چیز را از تجدد بگیرید، تجددی دیگر نخواهید داشت. تجدد از طریق همین اراده ی تصرف در همه ی عالم (از مسائل اقتصادی گرفته تا مسائل فرهنگی و مسائل سیاسی)، ایجاد میشود. با این نگاه است که امروزه از مهندسیِ فرهنگی و اجتماعی و از مدیریت و برنامه ریزی در همه جا سخن گفته میشود و اگر شما به سنت نگاه کنید، این برنامه ریزیها بدین صورت وجود نداشته است؛ گویی جامعه یک روند طبیعی داشته است. بنابراین، آنچه در تجدد قابل توجه است، روحِ فاوستیِ حاکم بر تجدد است و اراده برای تصرف در همه چیز. در غرب، تجدد با جدّیت به وجود می آید. گاهی ما فکر میکنیم که سیر حوادث تاریخی اینگونه بوده است یا مثلاً یک حالتی یا یک تقدیری یا حرکت دترمنیستی در تاریخ بوده است تا ملتهایی به پیشرفت برسند و دیگران از دایرهی این پیشرفت عقب بیفتند. باید گفت که مدرنیته یا وضعیت مدرنی که امروزه ما با آن مواجه هستیم، حاصل تلاش انسانهای بسیار زیادی بوده است مانند: دانشمندان رشتههای مختلف، اهل فلسفه، سیاستمداران، کارگران، سرمایه داران، مهندسان. بنابراین، با تفکر و اراده و تصمیم و سیاست و با همان نیروی تصرفی که از ذات تجدد غیر قابل انفکاک است، اتفاق افتاده است. اینطور نیست که ملتهایی نشسته باشند و سپس چیزی به نام تجدد به آنها داده شده باشد.
نکته دیگر اینکه تجدد، یک اتفاق خاص و غیر قابل تکرار در تاریخ خاصی از تاریخچه جهان است. آنچه به نام تجدد مشهور است (و ریشههایش را در قرن شانزدهم و هفدهم میشناسیم و در قرن هجدهم استحکام پیدا کرده و در قرن نوزدهم به اوج رسیده است)، یک اتفاق منحصربهفرد تاریخی در غرب جغرافیای عالم است. ما این منظور را نداریم که در جاهای دیگر، مدرنازیسیون نداشتهایم. میدانیم که امروزه ژاپن، چین تا حدودی به جاهایی در مدرنازیسیون رسیده اند، ولی آنچه به عنوان تجدد (به صورت کلاسیک) در غرب مطرح است، یک اتفاقی است که در غرب رخ داده است.
گاهی گفته میشود که برای رسیدن به تجدد، باید همان راهی را برویم که غرب رفته است، گویی راه تجدد، یک جاده ی همواری است و کسانی در آن جاده حرکت کرده اند و دیگران باید فقط آن جاده را پیدا کنند و وقتی که به جاده رسیدند، دیگر تا پایان به راحتی میروند؛ درصورتی که آن اتفاق با آن مبانی خاص خودش، اتفاق تاریخی است که حتی میشود گفت که راه آن امروزه بسته شده است و بسته بودن آن راه، به آن جهت است که امروز در دههی دوم قرن ۲۱، چندین دهه است که در خود غرب، مبانی غرب مورد نقدهای بسیار عمیق قرار گرفته است. به هر حال، تجدد با مبانی ای شروع شده است و همان چیزهایی که به عنوان مؤلفه از آن نام بردم، امروزه از زوایای مختلف، مورد نقد متفکران بزرگ غرب قرار گرفته است. فکر آزادی به معنی قرن هجدهمیِ آن، اندیشه پیشرفت، دموکراسی، اصالت عقل، نقادی، مفهوم متجددِ تاریخ، همه ی اینها به چالش کشیده است. آنچه امروزه از آن تعبیر به اندیشههای پستمدرن میشود، در واقع نقد همان مبانی کلاسیک تجدد است. بنابراین امروز، در وضعیتی قرار داریم که از یک جهت، غرب به اوج قدرت تکنیکی و نظامیخودش رسیده و از طرف دیگر، از درون، مورد نقدهای بسیار شدیدی قرار گرفته است (که تحت عنوان نقدهای پستمدرن از زوایای بسیار مهم است). تذکر به این مطلب از آن جهت برای ما اهمیت دارد که اگر ما بخواهیم توسعه داشته باشیم (و توسعه امری است برآمده از تجدد)، باید بدانیم تجددی که اساساً در درون خودش مورد نقد قرار گرفته باشد، چگونه ممکن است برای ما الهام بخش توسعه باشد؟ محور دیگر برای پاسخ دادن به این پرسش، توسعه نیافتگی و تجربه ی توسعهنیافتگی است. اگر سؤال ما این است که آیا توسعه بدون تجدد امکانپذیر است، باید ابتدا بدانیم که توسعه نیافتگی چیست و ما چه تجربه ای از توسعه نیافتگی داریم؟
به نظر میرسد که حداقل در چند محور میتوان تجربه ی توسعه نیافتگی را خلاصه کرد. اول اینکه جوامع توسعه نیافته مثل جوامع ما و جوامع مشابه (که البته جوامع توسعه نیافته تری از ما نیز وجود دارند) احساس بیرون افتادگی از تاریخ را دارند، یعنی جامعهی توسعه نیافته، وقتی به خودش نگاه میکند، فکر میکند که از مدار تاریخ بیرون افتاده است و گویی چرخ تاریخ در یک جاهای دیگری میچرخد و ما دائماً درجا میزنیم و در آنجایی که باید باشیم، نیستیم. به تعبیر بعضی گویی به تعطیلات تاریخ رفته ایم. این احساس، کم و بیش وجود دارد و این پیوند میخورد با یک تجربه ی دیگر و آن تجربه ی از خودبیگانگی است. جوامع توسعه نیافته، جوامعی هستند که از خود بیگانه شده اند یا به تعبیری درست تر با خود بیگانه شده اند.
تا قبل از ظهورِ تجدد، تمدنهای مختلف در دنیا در عرض یکدیگر وجود داشته اند، گاهی البته حملات و جنگهای سیاسی هم بین کشورها وجود داشته است، اما سنتها همزیستی داشتند؛ اما وقتی تجدد به وجود میآید، تجدد در ذات خودش میخواهد در همه جا نفوذ پیدا کند و عملاً این کار را انجام میدهد. تجدد ابتدا با استعمار و قهر و قدرت نظامیو سپس با ایدههای سیاسی به همه جا صادر میشود. وقتی تجدد به کشورهای پیرامونی و کشورهایی که کار و بار خودشان را دارند و زندگی خودشان را انجام میدهند، صادر میشود، وضع آنها را پریشان میکند، به نحوی که در تجدد همه ی انسانها قدرت، تکنولوژی، علم جدید و قدرت تصرف در همه چیز را میبینند و خواهان آن میشوند. اینکه آنها تجدد را میخواهند بجا است، ولی چون شرایطشان را ندارند تا از درون همه ی آنها را داشته باشند، در حالتی از حسرت نسبت به آنها باقی میمانند. از سوی دیگر، وقتی تجدد میآید، سنت را تحت شعاع قرار میدهد. بنابراین، وضعیتِ جامعههای توسعه نیافته به این صورت درمیآید که دیگر آن مبانی سنتی خودشان را ندارند و به تجدد هم نرسیدهاند و گویی از خانه ی خودشان بیرون رفته و در جایی نیز سکونت نکردهاند و در نهایت، حالت آوارگی و از خود بیگانگی و با خود بیگانگی پیدا کرده اند. این مسائل منتهی میشود به اینکه روحیه ی تقلید و سطحینگری و بی تصمیمیو روزمرگی، بر چنین جوامعی غلبه پیدا کند، زیرا راه را نیافته و راه را نمیشناسد.
علاوه بر این، در جوامع توسعه نیافته، ما با غلبه ی سیاست بینی مواجه هستیم، یعنی همه چیز از منظر سیاست دیده میشود. در جوامع توسعه نیافته، فرض بر این قرار میگیرد که سیاست قدرت مطلقی است که هر کاری میتواند انجام دهد و اگر سیاست کاری انجام نمیدهد، مشکلِ مردان سیاسی یا منافع سیاسی است. در جوامع توسعه نیافته، همه ی راهکارها به سیاست ختم میشود، مثلاً اینطور تصور میشود که اگر یک مجموعه مدیریتی خاص کنار بروند، بعد از آن همه چیز سر جایش قرار میگیرد و خیلی وضعیت بهتر میشود و گویی فراموش میشود که این اتفاقات به وقوع پیوسته، مبانیِ خیلی عمیق تری از سیاست دارند. نگاه ایدئولوژیک بینی نیز در جوامع توسعه نیافته وجود دارد. نگاه ایدئولوژیک بینی به این معنی است که اعتقاداتی را ما صرفاً وسیله قرار دهیم برای اینکه به اهداف خاصی برسیم. نگاه ایدئولوژیک، نگاهی است که به هر نظر و دیدگاه و تئوری ای، صرفاً به عنوان وسیله ای برای رسیدن به مقصد خاصی مینگرد. آشکارترین تجربه ی توسعه نیافتگی هم در فقر و بیکاری و اعتیاد و مشکلات معیشتی روزمره، مشکلات بهداشتی و احساس حقارت دیده میشود. اینها بعضی از مؤلفههای تجربه ی توسعه نیافتگی است.
شاید بتوان گفت که یکی از مهمترینِ این موارد، وضعی است که ما نسبت به علم داریم. ما در واقع، علم را به جهت ثمرات و نتایجش میخواهیم. البته هیچ تردیدی نیست که علوم تجربی جدید مثل: علم فیزیک و شیمیو علم اقتصاد و سایر علوم، علومیهستند که ذاتاً به جهت کاربرد اینها مطالعه و خوانده میشوند، اما نگاه جوامع توسعهنیافته به علم اینطور است که ما خود علم را به عنوان یک مجموعه ای که باید داشته باشیم، به داشتههای خودمان اضافه میکنیم تا نتایج خاصی از آن حاصل شود. یک وقتی است که ما میخواهیم علم داشته باشیم و قصد ما از اضافه کردن علم، این است که نتایج خاصی را به بار می آورده است، در این صورت، علم آن نتایج خاص خودش را به دست نمیدهد. زمانی نیز وجود دارد که نمیخواهیم علم داشته باشیم بلکه میخواهیم عالم باشیم. شاید بعضی بگویند که این فقط نوعی بازی با الفاظ است و گویی یک لفظ را برداشته ایم و لفظ دیگری را به جای آن گذاشته ایم. کسی که عالم فیزیک است، کسی است که وجودش در این علم تحقق پیدا کرده و فقط به دنبال نتایج نبوده است و گویی یک نسبت دیگری با علم برقرار کرده است. آنچه غرب را با همه محاسن یا معایبش بزرگ جلوه میدهد، این است که در غرب یک اتفاقی در دل و جان انسانها رخ داده است و متحول شده اند. وقتی انسان متجدد را با یک مسیحی قرن هشتم میلادی مقایسه میکنید، گویی دوگونه بشرند، یعنی دو وجودی است که محقق شده است و یکی دل به جای دیگری داده و دیگری نیز به جای دیگری دل داده است و در نهایت جهتشان کاملاً متفاوت شده است (نه اینکه همان انسان بوده و صرفاً اطلاعات یا داشته هایش عوض شده باشد).
نکته بعدی، ضرورت توسعه است که شاید در این مورد خیلی لازم نباشد سخنی به میان آورده شود. نداشتن توسعه به معنای داشتن فقر و بی اخلاقی، عدم اشتغال، تخریب فرهنگ و به دنبال آن مشکلات اداری و مشکلات اجتماعی، مشکلات فرهنگی و حتی مشکلات اعتقادات دینی است. جامعه ی توسعه نیافته، جامعه ای است که با همه ی این مشکلات و حتی مشکلات بسیار بیشتر از آنها، دست به گریبان است. ما ۲۰۰ سال پیش به توسعه نمیاندیشیدیم و شایسته ی سرزنش نیز نبودیم، اما امروزه توسعه برای ما یک ضرورت است. در این روزگار، توسعه برای ما یک انتخاب نیست. اینطور نیست که ما راههای مختلفی داشته باشیم و یک راه توسعه نیز وجود داشته باشد و به ما گفته باشند که از میان این راهها یکی را انتخاب کنید. بنابراین، توسعه برای ما ضرورت است. از طرف دیگر، میدانیم که امکان بازگشت به جوامع سنتی گذشته نیز وجود ندارد ( زیرا گاهی در فضای مذهبی و دینی، فکر میکنیم این امکان وجود دارد که به جوامعی برگردیم که در ۵۰۰ یا ۱۰۰۰ یا ۲۰۰۰ سال پیش داشتیم و گاهی هم در توهم خودمان فکر میکنیم که شاید اگر وضعیتمان مانند گذشته بود، بهتر میشد، ولی باید گفت که بازگشت به شرایط و جوامع سنتی گذشته، امروزه، کاملاً منتفی است)، بنابراین، باید به جای اینکه به گذشته توجه کنیم، به آینده نگاه کنیم. اگر این ملاحظات را مورد توجه قرار دهیم، با این سؤال مواجه میشویم که چگونه میتوان توسعه ای داشته باشیم که به معنای واقعی کلمه، توسعه باشد و همچنین درونزا باشد. مشخص است که پاسخ به این پرسش، در فرمول و تعبیر نمیآید. مطمئناً دستورالعملی و پاسخِ از پیش آماده شده ای برای شرط امکان توسعهی درونزا وجود ندارد، چون اگر چنین پاسخی وجود داشت، کار خیلی راحت میشد.
نکته ی بسیار مهم این است که اگر ما بخواهیم توسعه داشته باشیم و این توسعه، درونزا باشد، با آرزو، چنین کاری امکانپذیر نیست. آرزو یعنی چیزی را خواستن، بدون اینکه شرایط تحقق آن را در نظر بگیریم. من ممکن است آرزو کنم که همه ی فقیران، الآن، به غنا برسند، اما نهایتاً این یک آرزوست. در مقابل آن طلب و امید است. شاید تفاوت طلب و آرزو در این است که آرزو مبنایی ندارد، ولی طلب اتفاقی است که در اعماق جان انسانها میافتد. میخواهم بگویم که اگر انسانها و نخبگان و اهل فکری داشته باشیم که حقیقتاً توسعه را طلب کنند ( یعنی آن تشنگی ای که برای رسیدن به هر امر دست نایافتنی ای لازم است و آن امر به ظاهر دست نایافتنی را در دسترس قرار میدهد)، بر اثر آن راهها باز میشود. وقتی فقط آرزو باشد، هیچ کسی به هیچ جایی نمیرسد. وقتیکه طلب قوی باشد، امید هم شکل میگیرد و مردم هر قومی، با طلب و امید، میتوانند به جاهای خوبی برسند. نتیجه میگیریم که تحول درونی یک ضرورت است. انسانی که طلب عمیقی دارد، با گذشته ی خودش که هنوز طلب نداشته، تفاوت بسیار زیادی کرده است. نکته ی دیگر خطرپذیری است. بدون پذیرش خطر، مطمئناً انسان به افقهای دستنیافتنی نمیرسد. خطر کردن به معنای غیرعقلانی عمل کردن (= تهور) نیست و منافاتی با موازینِ عقل و حکمت ندارد. محافظه کاری بیش از حد و درواقع حفظ وضعیت موجود نیز انسان را به افقهای آینده نمیرساند. ما در بسیاری از مواقع از فکر کردن می هراسیم و هم به خودمان اجازه تفکر نمیدهیم و هم احیاناً به دیگران. با تفکر راهها باز میشود، اما وقتی به همه چیز نگاهِ ایدئولوژیک بشود، مطمئناً جز درجا زدن و بیرون افتادن از مدار تاریخ، چیزی نصیب انسانها نمیشود.
کسی که تفکر میکند، ممکن است به راه صواب برود و ممکن است به راه خطا برود. در مکتب تشیع (که به نظر من اصالت تفکر به معنی کلمه است)، شما این قول بسیار رفیع را دارید: «للمصیب اجران و للمخطئ اجر واحد»، اگر کسی در طریق تفکر قرار گرفت و به نتیجه رسید و درست رفته بود، دو اجر دارد و اگر خطا کرد یک اجر دارد، چون تفکر کرده و به راه رفته است.