سخنرانی دکتر علیرضا قائمینیا/
جناب دکتر علیرضا قائمینیا، در روز سه شنبه اول آذر ۱۳۹۰، در محل سالن شورای دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ذیل عنوان «پیشرفت و مبانی معرفت شناختی پیشرفت علوم انسانی» به ایراد سخنرانی پرداختند. این سخنرانی پنجمین سخنرانی از اولین سلسله نشستهای الگوی اسلامیایرانی پیشرفت بود که به همت مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین و گروه مطالعات توسعه اسلامیدانشگاه تهران برگزار شد. در اینجا متن سخنرانی ایشان انتشار می یابد.
چکیده مطلب به قلم سخنران
چکیده مطلب به قلم سخنران
۱٫ علم یک فرآیند حل مسأله است که با هدف کشف حقیقت صورت میگیرد. این نگاه در برابر دیدگاههای ضدرئالیستی قرار میگیرد که هدف علم را صرفاً حل مسأله در نظر میگیرند.
۲٫ امروزه در غرب علوم انسانی فراوانی ظهور کردهاند. درون هر یک از این علوم هم دیدگاهها و نظریات بسیار مختلفی پیدا شدهاند. همه این علوم و نظریات یکجا و به صورت یک کل با جهان اسلام رو به رو میشوند. جهان اسلام محک آزمونی برای آنها را فراهم میآورد. تفکر غربی را باید یک کل دانست که اجزاء و بخشهای آن تا حدی در انسجام با یکدیگر شکل گرفتهاند. آنها زمانی که با جهان اسلام رو به رو میشوند یکی از دو حالت رخ میدهد: یا تعارض میان آنها و اندیشههای استوار در این جهان به وجود نمیآید، یا تعارض و عدم تناسبی رخ مینماید. در صورت نخست، آنها به عنوان یک کل منسجم و متناسب مقبول میافتند و باید در ادامه به دنبال ارتباط و تناسب بیشتری بود. در صورت دوم هم آن کل به صورت یکجا رد میشود. روشن است که در این صورت باید جرح و تعدیلی در آن کل به عمل آورد. در این فرآیند باید به دنبال مهمترین عناصری بود که تعارض و ناسازگاری را به بار میآورند.
۳٫ خود علوم غربی هم خصلت کلگرایانه دارند و باید همه علومیرا که به نحوی با هم در ارتباطند به صورت یک کل و یکجا دید. این امر اقتضا میکند که علومیاز قبیل فلسفه علم و معرفتشناسی و علوم شناختی و غیره را در سیاقی جامع دید و از میان آنها و با توجه به تأثیر و تأثر آنها از یکدیگر در رسیدن به نظریهای جامع سود جست.
۴٫ معماری علم دینی هرگز بدون توجه به سنت علمیغرب امکانپذیر نیست. علم نوین در غرب مسیر طولانی و پرفراز و نشیب را طی کرده تا به وضعیت فعلی دست یافته است. توجه به طوفانهای سهمگینی که این علوم با آنها رو به رو شدهاند و قرار گرفتن در متن شکل گیری آنها برای بنای علم دینی امری ضروری است. برخورد سیاه و سفید با این علوم مشکل معرفتی در جهان اسلام را حل نمیکند. برای گذر از این علوم به مرحلهای فراتر باید ابعاد مختلف آنها را درنوردید و به نقاط قوت و ضعف آنها پیبرد.
۵٫ تأثیر دین در علم بیرونی یا درونی است. مراد از تأثیر بیرونی، تأثیر در مبانی فلسفی و مبادی مابعدالطبیعی علم است. و مراد از تأثیر درونی، تأثیر در محتوای درونی علم ـتأثیر در نظریات و مدلها و تلفیقها و غیرهـ است. دین درون خود ایدههای فلسفی و مابعدالطبیعی خاصی دارد و با هر مبنای فلسفی همخوان نیست. علم در مواجهه با دین رنگ آن ایدهها و مبانی را میگیرد.
۶٫ علم فارغ از ارزشها وجود ندارد. ارزشها بر دو دستهاند: معرفتی و اخلاقی. دین در هر دو دسته از ارزشها میتواند تأثیر بگذارد. بهتر است میان اخلاق دانشمندان و اخلاق علم فرق بگذاریم. این که دانشمند باید فرد اخلاقی باشد و اخلاقیات دانشمند چه تأثیر در کاربست علم برای او به وجود میآورد، مورد بحث ما نیست. بیتردید، اخلاق دانشمند در شیوه کاربست علم او نیز تأثیر دارد؛ اخلاقیات دو پزشک در پزشکی آنها و نحوه درمان بیماران تأثیر میگذارد، همان گونه که اخلاقیات دو فیزیکدان این تأثیر را دارد که آنها چگونه دانش خود را به کار ببرند. اما بحث اخلاق علم با مسئله فوق تفاوت دارد. در این بحث ارتباط اخلاق و نظریات اخلاقی با خود بدنه علم و نظریات علمیسنجیده میشود. و خلاصه، بحث بر سر این مسئله است که آیا علم بد از نظر اخلاقی و علم خوب از نظر اخلاقی داریم؟ توجه به این نکته ضروری است که صرفاً با تأثیر اخلاق دینی در علم، علم دینی حاصل نمیآید. به عنوان مثال، با تحقق اخلاق اسلامی، اقتصاد اسلامیتحقق نمییابد و اقتصاد قابل تحویل و تقلیل به اخلاق نیست.
۷٫ تأثیر درونی هم یا تأثیر مفهومیاست یا نظری. در تأثیر مفهومیدین در دستگاه مفهومیعلم و در تصورات آن دست برده، آن را دگرگون میسازد. به عبارت دیگر، در این صورت دین طرح مفهومیجدید در علم درمیافکند و دستگاه مفهومیتازهای را به علم عرضه میکند. اما در تأثیر نظری، دین در محتوای تصدیقی و در فرضیهها و نظریات و مدلها و غیره دست میبرد.
۸٫ ما علم دینی (اقتصاد اسلامیو روانشناسی اسلامیو غیره) واحد نداریم، بلکه همواره امکان ظهور علمهای دینی در کار است. این نکته به آزادی دانشمند و نقش خلاقیت او در علم بر میگردد. (اصل تکثر معرفت علمی)
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین انه خیر ناصر و معین و الصلوه و السلام علی اشرف الانبیاء و مرسلین محمد و اهل بیته الطیبین و الطاهرین. من هم در ابتدا خدمت آقای دکترسبحانی و همکارانشان، سلام و خسته نباشید عرض میکنم. جا دارد که تشکر کنم به دلیل برگزار شدن چنین نشستهایی که میتواند قطعاً راهگشا باشد؛ حتی برای کسانی که به عنوان سخنران دعوت میشوند میتواند ایدههایی را در ذهن آنها پرورش دهد. من بنا به محدودیت وقتی که دارم سعی میکنم مطالب را خلاصه و دسته بندی شده خدمتتان عرض کنم.
همانطور که آقای دکترسبحانی هم فرمودند، در این مباحث برای اینکه بین گوینده و شنونده ارتباط برقرار شود، مسئله تعریف مهم است؛ لذا در ابتدا میخواستم تصوّری را که از علم دارم -از علم به معنای (science)- خدمتتان عرض کنم. این تصور هم اختصاص به خود من ندارد و در واقع در مطالبی که آوردهام، تلاش کردهام که بیشتر از جریانات مختلف در فلسفه علم، که در قرن بیستم شکل گرفتهاند، کمک بگیرم. همانطور که مستحضرید در قرن بیستم، چهار جریان عمده در فلسفه علم ظهور کرد که در همه رشتههای علوم انسانی تأثیر داشته است. یکی، مکتب پوزیتیویسم بوده که پوزیتیویسم منطقی در اوایل قرن بیستم ظهور کرده است. دوم، مکتب جامعه شناختی کوهن و لاکاتوش و امثال اینها بوده است. سوم، رئالیسم علمیکه از دهه ۱۹۷۰ به این طرف، ظهور کرده است؛ و بالأخره، چرخش شناختی که در چند دهه اخیر، در واقع به صورت کامل ظهور کرده و همه حوزهها را تدریجاً دارد تحت تأثیر میگذارد. در حوزه اقتصاد نیز، تحت تأثیر این چرخش شناختی، اقتصاد شناختی کم کم در حال مطرح شدن است و مقالات و کتابهای زیادی هم نوشته شده است. آن تعریفی که از همه این جریانات (اگر از این جریانات، نوعی فاکتورگیری کنیم) برای علم به دست میآید، این است که علم، یک فرآیند حل مسئله (problem solving) است. در علم، دانشمند با مسائلی سروکار دارد که میخواهد اینها را حل کند. این مسائل ممکن است مسائل تجربی باشد یا مسائل مفهومیباشد که خود اینها هم متفاوت است و نمیخواهم وارد اقسام آن شوم، ولی علی أیّ حال، دانشمند با مسائلی سروکار دارد.
در علم، دانشمند با مسائلی سروکار دارد؛ ما هم در زندگیمان با مسائلی سروکار داریم. تفاوت یک دانشمند با یک انسانی که در زندگی روزمرهاش میخواهد مسائلی را حل کند، در این است که دانشمند اولاً نظاممند به این مسائل نگاه میکند و ثانیاً بر اساس مبانی خاصی نگاه میکند که این مبانی میتواند فلسفی باشد یا مبانی معرفتشناختی باشد یا مبانی متافیزیکی و یا روششناختی. دانشمند به کمک این مبانی، مسائلی را به صورت نظاممند حل میکند. بشر در زندگی روزمره، مسائل را نظاممند حل نمیکند.
البته، صرف حل کردن مسئله، کار دانشمند نیست. شما اگر بخواهید از دریچه دیدگاه یک عالم نگاه کنید -عالم یک رشته خاص- او صرفاً نمیخواهد مسئله را حل کند. هدفش این است که به واقعیت و حقیقت مورد نظرش دستیابی پیدا بکند. یعنی علم، یک فرآیند حل مسئله معطوف به واقعیت است. هدف دانشمند این است که به واقعیت دست پیدا کند.
این قیدی که خدمتتان عرض میکنم –یعنی قید معطوف به واقعیت بودن فرآیند حل مسئله در علم- از این جهت است که در تاریخ فلسفه علم و فلسفه معاصر، جریاناتی ظهور کردند، که خواستند دست دانشمند را از عالم واقع قطع کنند.
پراگماتیستها اینگونهاند. یعنی نگاه کارکردگرایانه به علم دارند. میگویند هدف در علم، رسیدن به واقع نیست. من یک مثالی را عرض میکنم. مثلاً، رورتی که به ایران هم آمده بود و جزء روشنفکران غربی است، یک کتابی دارد، که اخیراً هم به فارسی ترجمه شده است با نام «فلسفه و آینه طبیعت». در آنجا یک مثالی میزند و میگوید که در نزاع گالیله با کلیسا، ما آموختیم که حق را به گالیله بدهیم. ولی ممکن است یک روزی بیاید که حق را به کلیسا بدهیم؛ چون در آن موقع که حق را به گالیله دادیم، راه حل گالیله را با منافع خودمان متناسب یافتیم. این را که به عنوان مثال عرض کردم، یک نوع نگاه پراگماتیستی است. اما هدف علم بر خلاف نگاه پراگماتیستی، صرفاً حل مسئله نیست و صرفاً رسیدن به منافع نیست. بلکه علم میخواهد چه در علوم انسانی و چه در علوم تجربی، از عالم واقعیت پرده بردارد. آنهایی که نگاه ابزارانگارانه دارند، آنها نیز نمیپذیرند که علم میخواهد از عالم واقعیت پرده بردارد. آنها علم را صرفاً ابزار مفیدی میدانند، برای ساده کردن مسائل خودشان یا اینکه علم را ابزار مفیدی برای نگاه به طبیعت در نظر بگیرند. آنها هم هدف از حل مسئله در علم را رسیدن به واقعیت نمیدانند.
به نظر من، قدم اول در ارتباط با تعریف علم، این است که باید نگاه جریان رئالیستی -و نه نگاه سه جریان دیگر در فلسفه علم- را بپذیریم. در هر حیطهای از علم، بالأخره دانشمند اگر توفیق پیدا کند که آن مسائل خودش را خوب حل کند، بهرهای از واقعیت پیدا کرده و در آن زمینهای که دارد کار میکند، به عالم واقع راه پیدا کرده است. این نکتهای بود راجع به تعریف علم که میخواستم بگویم و خودم هم درواقع، تعلق خاطر به جریانهای رئالیستی دارم.
به نظرم کسانی هم که در حوزه تفکر دینی، درواقع میخواهند یک کار علمیانجام بدهند، ناگزیرند که به یکی از جریانات رئالیستی دلبسته باشند؛ چون جریانات ضدرئالیستی (anti-realist)، دقیقاً در برخی از موارد با تفکر دینی تعارض پیدا خواهد کرد. این نکته هم حالا شاید به ذهن بعضی از دوستان آمده باشد که در سالهای ۱۳۴۲و۱۳۴۳هجری شمسی که بحث نظام مارکسیسم در برابر تفکر دینی پیش آمد، میدانید که مرحوم علامه طباطبایی، کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» را نوشت. اسم کتابش را روش رئالیسم گذاشت. گویا در ذهن خود مرحوم علامه طباطبایی هم این نکته بوده است که هر تفکری که بخواهد در مقابل تفکر دینی بایستد، قطعاً یک نگاه رئالیستی نمیتواند باشد. یک نگاه رئالیستی نمیتواند به این سادگی با معرفت دینی تعارض پیدا کند و قطعاً دیدگاههایی که آنتیرئالیستی هستند: مانند ساختارگرایان و ابزارانگارها یا پراگماتیستها که اینها میتوانند در بعضی حیطهها یک نوع تعارض را ایجاد کنند.
این، نکته اول بود. این نکته درباره تعریف علم بود. اما نکته دوم این است که اگر بخواهیم، یک تحول معرفتی را در علوم مختلف شاهد باشیم، باید توجه کرد که علم از صفر شروع نمیشود. هیچ دانشمندی، کار خودش را نمیتواند از صفر شروع کند. الآن اگر کسی بخواهد به عنوان مثال، اقتصاد اسلامیتأسیس بکند نمیتواند این کار را از صفر شروع بکند و با کنارگذاردن هر آنچه که در ارتباط با علم اقتصاد ارائه شده آغاز کند. حال این را داخل پرانتز عرض میکنم که به اعتقاد خودم، هنوز اقتصاد اسلامیتأسیس نشده است و آن چیزی را که در این باره میبینیم، پارهای از اندیشههای اقتصادی در حوزه اسلامیاست که این را میشود تحلیل معرفت شناختی کرد. همانطورکه شما در جامعهشناسی هم میبینید که جامعهشناسی اسلامیهم درواقع تأسیس نشده و ما پارهای از اندیشههای جامعهشناختی را میبینیم یا پارهای از اندیشههای انسانشناختی را میبینیم، اما اینها هنوز به مرحله یک علم نرسیدهاند و به قول کوهن در مرحله پیشاپارادایمیبه سر میبرند و تبدیل به یک پارادایم نشدهاند. وقتی یک جریان علمیمیتواند تبدیل به پارادایم بشود که روشهای درواقع متقنی و از لحاظ معرفتشناختی، روشهای موجّهی را به کار بگیرد و مبانیاش مشخص باشد و حل مسائل و تئوریها و مبانی معرفتشناختی و مبانی متافیزیکی و هرچیزی را که شما در یک علم نیاز دارید، در آن پیدا بشود؛ لذا آن تلاشهایی که در دهههای اخیر در شاخههای مختلف علوم انسانی میبینیم که صورت گرفته، تا علوم انسانی اسلامیتأسیس گردد، اینها هنوز به اعتقاد خودم، در مرحله پیشاپارادایمیبه سر میبرند و هنوز تبدیل به مرحله علمینشدهاند و منافاتی با این ندارد که در دهههای آتی، امکان چنین چیزی، یعنی امکان تاسیس علوم انسانی اسلامیوجود ندارد؛ بلکه به اعتقاد خودم پیشرفتی را قطعاً در دهههای آتی در این زمینهها شاهد خواهیم بود.
همانطورکه عرض کردم، معرفت از صفر شروع نمیشود. هیچ دانشمندی نمیتواند کار خودش را از صفر شروع کند و باید بر دستاوردهای دیگران تکیه بزند. کسی که در حوزه اقتصاد اسلامیکار میکند، نمیتواند فارغ از مباحثی که در اقتصاد غرب، مطرح شده بیاید و به طورکلی، یک اقتصاد جدیدی را مطرح کند. این به معنای پذیرش ایدههای اقتصاددانان غربی نیست. کار از آنجا یعنی از ایدههای اقتصاددانان غربی شروع میشود. ممکن است کسی ایدههای اقتصاددانان غربی را تحلیل کند و سپس آنها را یا بپذیرد یا نقد کند یا رد کند، ولی نمیتواند فارغ از مسائلی که اقتصاددانان غربی با آنها مواجه بودهاند اقتصاد اسلامیرا یا جامعهشناسی اسلامیرا و امثال اینها را تأسیس کند. علم همواره بر دستاوردهای گذشتگان تکیه میزند؛ لذا معرفت هیچگاه از صفر شروع نمیشود.
معرفت یک فرآیند است و یک فرآیند تدریجی و زمانمند و جمعی است. تدریجی است به این معنا که هیچگاه انتظار نداشته باشید که یک تئوری بیاید و کار علم را یکجا حل بکند. شما این انتظار را در هیچ حوزهای، حتی در حوزه معارف اسلامیهم نداشته باشید. معارف، تدریجی شکل میگیرند. معارف در یک دوره طولانی تاریخی مطرح میشوند و مورد ارزیابی و نقد و بررسی قرار میگیرند تا به یک ثبات نسبی دست پیدا کنند؛ لذا معرفت، تدریجی شکل میگیرد. معرفت را جامعۀ عالمان شکل میدهند. ممکن است یک دانشمندی بیاید و یک ایدهای را مطرح کند، ولی برای اینکه یک ایده تبدیل به یک تئوری تنومند بشود، باید در میان جامعۀ عالمان جا باز کند و آنها روی جزییات آن نظریه کار کنند و از این جهت، علم یک فرآیند جمعی است و فرآیند فردی نیست. تفاوت علم با معارف فردی در همین جاست. ممکن است کسی در یک گوشهای بنشیند و تأمّلاتی داشته باشد و تأمّلات خیلی دقیقی هم داشته باشد، ولی به این، علم نمیگویند. به چنین تأمّلاتی، وقتی علم میگویند که این تأمّلات، وارد صحنه علم و وارد محافل علمیبشود و جامعۀ عالمان، راجع به آن نظر بدهند و تحلیل کنند و دقت کنند و موشکافیها همچنان ادامه پیدا کند. هر اتفاقی، اگر شما بخواهید حتی در عالم اسلام هم رخ بدهد، فارغ از اتفاقاتی که در عالم غرب اتفاق افتاده، نخواهد بود. این اتفاق اگر بخواهد درواقع یک اتفاق علمیماندگاری بشود، قطعاً باید ناظر به پرسشهایی باشد که آنجا پیدا شده و ناظر به تئوریهایی باشد که آنجا مطرح شده و ناظر به راه حلهایی باشد که آنها داشتهاند. این تأثیری را که میان تفکر، در نواحی مختلف عالم هست نمیتوان نفی کرد.
نکته دیگری را که باید خدمتتان عرض کنم این است که تفکر معاصر -تفکر غربی را عرض میکنم- را باید یک کل در نظر گرفت. دو نکتهای را که درباره تعریف علمیو ویژگیهای معرفت بیان کردم و این نکتهای را که الآن دارم مطرح میکنم، اینها مقدمه برای بحث من هستند. لذا سریع از این نکات میگذرم. شما نمیتوانید تفکر غربی را به اصطلاح به عنوان جزایر جدا از هم در نظر بگیرید. اتفاقاتی که به عنوان مثال در اقتصاد افتاد، متأثر از اتفاقاتی است که در فلسفه افتاد و اتفاقاتی که در فلسفه افتاد، متأثر از اتفاقاتی است که در خود علم رخ داده است. همه علومیکه در غرب شکل گرفتهاند، در ارتباط با یکدیگر و به صورت یک کل شکل گرفتهاند. لذا شما میبینید نظریهای که در یک حوزهای مطرح میشود، مثلاً یک ایدهای در معرفتشناسی مطرح میشود، بالفور همان، در زمینههای دیگر هم تأثیر میگذارد. دلیلش هم همین است که درواقع آنجا علوم به صورت یک کل شکل گرفتهاند. تفکر غربی، اصالتاً یک تفکر کل گرایانه (holistic) است. بنابراین، شما نمیتوانید در یک حوزهای بریده از حوزههای دیگر کار کنید. تا حدّی باید به دستاوردهای مختلف حوزههای گوناگون توجه کنید. اگر میخواهید در انسانشناسی دست ببرید، باید در مباحث معرفت شناختی هم نظر کنید و باید در مباحث فلسفی هم نظر کنید. باز خدمتتان عرض میکنم که اینها به شکل تدریجی، قطعاً شکل میگیرند و هیچگاه شما نمیتوانید یکجا، این کل را دگرگون کنید. باید همواره به صورت تدریجی و مرحله به مرحله پیش بروید و موجودی تفکر غربی را مورد ارزیابی قرار دهید.
در وضعیت جهان فعلی، میبینیم که کلّیت تفکر غربی با این حوزههایی مختلفی که دارد، با آن چیزهایی که در عالم اسلام هست مواجه میشود. در پاسخ به پرسش از اینکه در این مواجه، چه باید بکنیم؟ به عنوان یک راه حل معرفتشناختی عرض میکنم خدمتتان که این کل دارد با یک جهانی مواجه میشود که در اینجا حالتهای مختلفی پیش میآید. یکبار این است که میبینید که بین آن چیزهایی که در تفکر غربی هست با آن چیزی که در عالم اسلام هست یک تعارضی ظهور میکند. این تعارض، ما را به این سمت سوق میدهد که یک راه حلی پیدا کنیم. در وهله اول میرویم سراغ اینکه ببینیم کدامیک از اجزای تفکر غربی، مشکلآفرین بوده است. اگر یک تئوری، به عنوان مثال در حوزه جامعهشناسی با آن چیزهایی که در عالم اسلام است مشکل پیدا کرد، ممکن است ببینیم که خود این تئوری مشکل دارد یا ممکن است ببینیم که مبانی فلسفی و معرفتشناختی این تئوری مشکل دارد؟ اینجا جانشینهای مختلفی پیش میآید. طبیعی است که ما باید کمترین هزینه را صرف کنیم، یعنی کمترین مخارج را باید صرف کنیم و صرفهجویی را باید رعایت کنیم. دانشمند در دانش خود، صرفهجویانه عمل میکند و همیشه محافظهکار است. یعنی اگر به یک تعارضی برسد، همواره کمترین دخل و تصرف را ایجاد میکند. ما هم باید ملتزم باشیم که در مواجه با تفکر جدید، آنجاهایی که به تعارض برخورد میکنیم، کمترین دخل و تصرف را ایجاد کنیم؛ مگر در جایی که ببینیم که امکانپذیر نیست. این یک حالت بود. حالت دیگر این است که ممکن است تعارضی را پیدا نکنیم. وقتی یک دانش را میخواهیم از منظر اسلامیبازخوانی کنیم، ممکن است که ببینیم هیچ تعارضی پیش نمیآید. طبیعی است که آنجا به صورت موقتی تایید میشود. به صورت موقتی عرض میکنم؛ چون به معنای تایید نهایی آن علم نیست. باید تدریجاً در آن زمینه کار کرد و مشکلاتی را که با آنها مواجه میشویم، آن مشکلات را حل کنیم. این هم یک نکته دیگر.
اما درباره آن چیزی که امروزه در جامعه ما مطرح میشود، تحت عنوان علم دینی به معنای وسیع کلمه که همه شاخههای علوم مختلف را در بر میگیرد. شکلگیری این علم یعنی شکلگیری علم دینی هم مستثنی از آن نکتهای که گفتم نیست. یعنی اگر علم دینی بخواهد در جامعه ما شکل بگیرد؛ بدون توجه به زمینهها و درواقع پارادایمهای قبلی که در علوم مختلف، قبلاً به اصطلاح شکل گرفتهاند نمیتواند به وجود بیاید. لذا کارش را هیچگاه نمیتواند از صفر شروع کند. علم دینی، درون یک مثلثی شکل میگیرد که در یک رأس آن درواقع علوم غربی قرار دارند و در رأس دیگر آن، معارف اسلامیقرار دارند. همانطورکه شما معارف غربی را باید به عنوان یک کل در نظر بگیرید، معارف اسلامیرا هم باید به عنوان یک کل در نظر بگیرید.
برای بنا کردن اقتصاد اسلامی، نظر به فقه کافی نیست. اصلاً این اشتباه است که شما اقتصاد را کاملاً مبتنی بر فقه بکنید. همانطورکه اقتصاد اسلامیرا اگر بخواهید صرفاً مبتنی بر اخلاق اسلامیکنید، اشتباه است. چون اسلام یک کلیّت دارد. همانطورکه شما تفکر غربی را میگویید که یک کلیّت دارد، اسلام هم حوزههای مختلفی دارد که با هم درگیرند. متفکران بزرگ اسلامی، کسانی مثل مرحوم علامه طباطبایی یا حضرت امام خمینی، ویژگیشان این بود که این کلیّت را درک میکردند و اسلام را پارهپاره نمیدیدند و به عنوان مثال فقط حوزه فقه را یا فقط حوزه عرفان را نمیدیدند. اسلام را باید به صورت یک کل دید. اقتصاد، قابل تحویل به اخلاق نیست همانطورکه جامعهشناسی قابل تحویل و تقلیل به اخلاق نیست. یعنی نمیشود صرفاً با واردکردن ایدههای اخلاق اسلامیدر حوزه اقتصاد، اقتصاد را اسلامیکنیم یا با وارد کردن اخلاق اسلامیبه جامعهشناسی، جامعهشناسی اسلامیایجاد کنیم. این کار، شرطِ به اصطلاح لازم هست ولی شرط کافی نیست. باید تفکر اسلامیرا به عنوان یک کلیت در نظر بگیرید. ممکن است شما در حوزه کلام اسلامی، مطالبی را پیدا کنید که با مباحث اقتصادی ارتباط دارد. ممکن است در حوزه فلسفه اسلامی، مباحثی را پیدا کنید-و قطعاً هم همینگونه است- که درواقع ارتباط دارد با مباحث اقتصادی یا جامعهشناسی یا دانشهای دیگر. همچنین در مباحث عرفانی، حوزههای مختلف تفکر اسلامیاز هم قطعاً بریده نیستند و باید جامعیتنگر بود. یعنی شما اگر میخواهید یک علمیرا با توجه به دادههای اسلامیتأسیس کنید، باید همه دادههای اسلامیرا در نظر بگیرید. البته نمیخواهم بگویم هر کسی یا حتی همه، توان این کار را دارند. خود این جامعهنگری هم تدریجاً شکل میگیرد. یعنی یک کسی میآید مثلاً یک ایدهای را در جامعهشناسی اسلامیمطرح میکند و بعد تدریجاً این ایده در زمینههای مختلف کلامیو عرفانی چکش میخورد، همانطورکه از سوی مباحث بیرونی یعنی از مباحث تفکر غربی، مورد ارزیابی قرار میگیرد و بسط پیدا میکند. آن فرآیند هم یک فرآیند تدریجی است. بنابراین، در مثلث علم دینی، یک رأس مباحث ما، قطعاً مباحث غربی است و یک رأس دیگر، معارف اسلامیاست که از ترکیب این دو رأس، امر سومیکه علم دینی است پیدا میشود. علم دینی نمیتواند فارغ از اینها پیدا شود.
بحث بعدی من مربوط میشود به بررسی رابطه علم و دین. این یکی از مباحث مهم در کلام جدید و فلسفه دین است که علم و دین با هم چه ارتباطی دارند؟ قطعا،ً در دوره جدید که این دوره را از زمان نیوتن تا به امروز در نظر بگیرید، مهمترین مسئله فلسفه دین، که در غرب مطرح شده، همین رابطه علم و دین است. دیدگاههای بسیار متنوعی پیدا شده که من نمیخواهم وارد آن بشوم. «کتاب علم و دین» که نویسنده آن، باربور است و به فارسی هم ترجمه شده است، تا حدی، جزء جامعترین کتابهایی است که در این زمینه هست و دیدگاههای مختلفی را آورده، ولی باربور خودش طرفدار علم دینی نبوده است. در میان مسیحیان، شخصیتهای بزرگی هستند که آنها تلاش کردهاند که علم دینی را تأسیس کنند. شاید از یک منظر بگوییم که حتی خود علم جدید و خصوصاً علم انسانی جدید، وجه مسیحی دارد. وقتی شما کتابهای مختلفی را که راجع به علوم انسانی و مبانی پیدایش علوم انسانی جدید هست ببینید، میبینید که در آنها به این مسئله به صورت مفصّل پرداختهاند. خود وبر هم در کتاب «پروتستانتیسم و روح سرمایهداری»، اشاره کرده که پیدایش تمدن جدید و تفکر جدید، در واقع از نتایج تفکر پروتستان است. شما اگر دیدگاههای مختلفی را که در مسیحیت نسبت به علم اندوزی و ثروت اندوزی هست مقایسه کنید، میبینید که پروتستانها، یک تفاوت اساسی دارند با کاتولیکها و دیگران. کاتولیکها بیشتر زهد محورند، ولی پروتستانها بیشتر روحیه سرمایهداری دارند. نکات و شواهدی که وبر آنها را جمع کرد، این را نشان داد که درواقع تفکر جدید و علوم انسانی جدید و حتی سرمایهداری، در بستر پروتستان شکل گرفت و متأثر از تفکر پروتستان است. این را میشود در جاهای مختلف نشان داد و به جزییاتش وارد شد. حتی آنهایی که فارغ دلانه به قضیه نگاه کردهاند تلاش کردند این را نشان بدهند که پیدایش تفکر جدید متأثر از خود مذهب پروتستان است. در جامعهشناسی دورکهایم، مهمترین بحثی که هست و شاید هم مراحل متأخّر تفکر دورکهایم را شامل میشود، بحث خودکشی است. دورکهایم آمد و بحث خودکشی را در جوامع مدرن بررسی کرد و به نتیجه جالبی که رسید این بود که آمار رشد خودکشی در جوامع مدرن برمیگردد به پروتستان و جوامع پروتستان. چون جوامع مدرن غربی بیشتر جامعه پروتستان هستند و نه جامعه کاتولیک. او یک بررسی انجام داد و دید که خودکشی در جاهایی که کاتولیک هست نسبت به جاهایی که پروتستان هست، کمتر است. باز در میان خود یهودیها آمار خودکشی کمتر است این نشان میدهد که همبستگی اجتماعی در جوامع مدرن کمتر میشود، یعنی هرچه قدر، شکل ایدهها و اعتقادات دینی تغییر پیدا میکند: همبستگی اجتماعی هم تغییر پیدا میکند. میبینید که این تحلیلی است بر اساس رجوع به تأثیری که اعتقادات دینی، در شکلگیری خود معضلات اجتماعی داشته است. لذا به عنوان یک پروژه، حتی شما میبینید که رابطه اقتصاد با دین و رابطه پدیدههای اجتماعی با دین و رابطه پدیدههای سیاسی با دین یکی از مسائل مهم بوده در بحث درباره رابطه بین پدیدههای مختلف با دین در فلسفه دین بوده است. در حوزه علم و دین هم، تحلیل اتفاقاتی که در حوزه علم افتاده، در ارتباط با حوزه دین یکی از مباحث بسیار جذاب بوده و علم دینی یکی از راه حلهایی است که در این زمینه مطرح شده است. لذا من تلاش میکنم که با توجه به مباحثی که در فلسفه علم مطرح شده، تحلیلی از این مسئله، یعنی مسئله رابطه علم و دین عرض کنم خدمتتان. فکر میکنم که من تقریباً یک ربع وقت داشته باشم؟
دین هم میتواند رابطه بیرونی با علم داشته باشد و هم رابطه درونی داشته باشد. منظور من از رابطه بیرونی، تأثیر در مبادی علم است. یکی از مباحثی که فلاسفه علم به آن مفصّل پرداختهاند، این بود که مبادی متافیزیکی، در علم تأثیر دارد. کتابهایی در این زمینه به فارسی ترجمه شده است. خودتان این کتابها را دیدهاید. در این کتابها تلاش کردهاند که نقش مبادی و مبانی متافیزیکی را در علم نشان دهند. تحلیلهای بعدی نشان داد، آن چیزی که نیوتن را نیوتن کرد؛ تجربه نبود. بلکه پشت این تجربه، یک فلسفهای نهفته است و یک متافیزیکی خوابیده است. آن فلسفه و آن متافیزیک بوده است که مکانیک نیوتن را مکانیک نیوتن کرد. حال این مثال را در علوم تجربی میزنم. شما اگر به علوم انسانی توجه کنید، در علوم انسانی این مسئله تشدید میشود. یعنی تأثیر مبادی متافیزیکی و فلسفی در علوم انسانی بسیار روشنتر از تأثیر آنها در علوم تجربی است.
یک تفاوتی که بین کشور ما با کشورهای غربی وجود دارد، همین جاست. آنها از مبادی متافیزیکی شروع میکنند و میروند به سراغ تجربه و علم و علمپردازی و فرضیهپردازی، اما در کشورهای جهان سوم، این روند کاملاً معکوس میشود. در این کشورها میآیند به سراغ تجربه و آمار و ریاضیات، به جای اینکه آن مبانی متافیزیکی را و آن مبانی فلسفی را جدی بگیرند.
درباره تأثیرگذاری متافیزیک در مبادی علم، توجه به این جملهای که اینشتین راجع به بور گفت مفید است. اینشتین گفت: بور قبل از اینکه فیزیکدان باشد، معرفتشناس بود. یعنی ایدههای معرفتشناختیاش را به صورت فیزیکی درآورد. این فاصله بین متافیزیک و علم در علوم جدید، کاهش پیدا کرده است، ولی در قدیم و در دنیای سنتی این فاصله زیاد بود. یعنی اینکه شما اگر میخواستید از مبانی متافیزیکی به علم برسید، فاصله زیادی را باید طی میکردید. اما در علوم جدید، کل متافیزیک و فلسفه، درواقع در خود بدنه علم ریزش کرده و در تئوریها و سطوح مختلفی که در علم میبینید تأثیر گذاشته است. لذا آن مبانی و مبادی، بارقههای ضعیفی هستند و نیاز به تحلیل دارند.
در کتاب اخیر کوایره، مورخ مشهور علم، که به فارسی هم ترجمه شده با نام «گذار از جهان بسته به عالم بیکران» یا در کتاب «مبادی مابعدالطبیعه علم نوین» از برت و در کتابهای دیگری مانند «عقل سلیم علم» که این کتاب جزء بهترین کتابهایی است که در این زمینه به فارسی ترجمه شده است. بحث اصلی در این کتابها، این است که فلسفه و متافیزیک در مبادی علم تأثیر دارند. اینها همه تلاش میکنند که مبانی متافیزیکی علم جدید را نشان بدهند. البته در ارتباط با تحلیل تأثیرگذاری متافیزیک در مبادی علم، علوم انسانی یک مشکلی دارد و آن مشکل این است که این تحلیلهایی را که در غرب نسبت به علوم انجام دادند اول، آنها را در حیطه علوم تجربی انجام دادند و بعد هم متوجه شدند که باید بیشتر روی مبادی متافیزیکی علوم انسانی کار کنند؛ لذا میبینید که در دهههای اخیر، ذهن فلاسفه علم، متوجه تحلیل مبانی متافیزیکی علوم انسانی شده، خصوصا در حوزه جامعهشناسی و درواقع علوم اجتماعی و در اقتصاد هم که میبینید کارهای جدی در این زمینه صورت گرفته است.
دین قطعاً میتواند در مبادی علم، درواقع، تأثیر بگذارد یا دین قطعاً رابطه بیرونی با علم دارد. چون خود دین، هویت متافیزیکی دارد. دین را اگر همین طور عادی، در نظر بگیرید تفاوتش با علم این است که ایدههای اصلیای که در دین مطرح است، ایدههای متافیزیکی هستند؛ مانند اینکه خدا وجود دارد و عالم برزخ وجود دارد و عالم غیب وجود دارد. حال اینها را به عنوان مثالهای ساده عرض میکنم. نشان دادن تحلیل اینها در علم، مثالهای دیگری میخواهد که الآن شاید مجالی نباشد که من وارد مثالهای بیشتری از حوزه علم بشوم و نشان بدهم که چگونه ایدههای متافیزیکی دانشمندان جدید در علوم آنها تأثیر داشته است. الآن همین را شما ببینید در حوزههایی مثل انسانشناسی.
در این انسانشناسی که مطرح است، مخصوصاً در انسانشناسی فرهنگی، ببینید در اینها چه تحلیلهایی از دین دارند؟ در اینها تحلیلی که از دین دارند این است که دین را به عنوان یک نظام نمادینی در کنار دیگر نظامهای نمادین اجتماعی در نظر میگیرند. هنر، یک نظام نمادین در یک جامعه است و دین هم یک نظام نمادین دیگر و زبان هم یک نظام نمادین دیگر. آیا رابطه دین با نظامهای نمادینی که در یک جامعه پیدا میشود؛ این طور است که در کنار آنها باشدیا نه؟ دین یک نظام نمادین محوری است و به همهچیز در جامعه شکل میدهد؟ یعنی آن اهمیتی را که میخواهم بگویم برخی رشتههای جدید نسبت به دین ارائه دادهاند، آن اهمیت به نظر میرسد آنطور که باید باشد نیست. دین اهمیتی بیش از این دارد. دین حقیقتی است به تعبیر من که جریان دارد در همه ابعاد مختلف فرهنگی جامعه. شما نمیتوانید دین را از هیچکدام از این ابعاد جدا کنید. ممکن است هنر را کنار بگذارید، اما دین را نمیتوانید کنار بگذارید. حال این کنارگذاردن هنر را به عنوان فرض محال عرض میکنم و به عنوان یک تحلیل عرض میکنم. دین تناسبی با زبان دارد. زبان یک نظام نمادین فرهنگی است که بیشتر حالت صورت را دارد و دین هم یک نظام نمادین فرهنگی است که حالت محتوای صورت را دارد؛ یعنی حتی به خود زبان هم جهت میدهد. اگر با زبان بسنجید، در بن زبان هم دین، نهفته است. لذا آن تحلیلی که انسانشناسها در برخی از جریانهای مهم دینی، نسبت به دین دارند و در آن تحلیل، دین را در کنار سایر پدیدههای فرهنگی دیگر در نظر میگیرند و جایگاه اصلی دین را در نظر نمیگیرند، آن تحلیل مشکل دارد. از نظر انسانشناسها، حتی خود علوم هم به عنوان نظامهای نمادین فرهنگی هستند. شما اگر دین را در باطن هر فرهنگی قرار بدهید و در اساس آن فرهنگ قرار بدهید، قطعاً علومیکه در آن فرهنگ پیدا میشود متاثرند از آن چیزهایی که در خود دین وجود دارد.
اولین محور تأثیر دین در مبادی علم، در حوزه مبادی متافیزیکی و پیشفرضهای غیر تجربی علم است، که دین میتواند در آنها اثر بگذارد. محور دوم تأثیر دین در مبادی علم، تأثیر در اخلاقیات علم است. در هر علمی، اخلاقیاتی هست. در اینجا من بین اخلاقیات دانشمند و اخلاقیات علم، فرق میگذارم. شما اگر بخواهید اخلاقیات پزشکی را تعریف بکنید، این کافی نیست که اخلاق پزشکان را بحث کنید. این یک چیز خیلی پیشپاافتاده است. خود نظریات علمیهم درونشان با ایدههای اخلاقی و با تئوریهای اخلاقی گره خوردهاند. شما اگر میخواهید در اقتصاد اسلامیبه عنوان مثال، یک نظریهای را مطرح کنید که با مصرف بیشتر گره خورده باشد، این نظریه مبتنی بر یک نوع اخلاقیات خاصی است که ممکن است با اسلام سازگار نباشد. قطعاً مصرفگرایی در جوامع دینی طرد شده و مصرف باید به مقدار نیاز باشد.
آن حوزهای که شاید بیشتر تأثیر اخلاق دینی را در علم میبینیم، حوزه بیوتکنولوژی و دستاوردهای بیوتکنولوژی است. الآن مسئله شبیهسازی مطرح است. آیا شبیهسازی، همینطوری بدون چارچوب خاصی میتواند ادامه پیدا کند؟ یا اینکه اخلاق دینی این را اجازه نمیدهد؟ آیا دین اجازه میدهد از نظر اخلاقی، شما یک انسانی را از راه شبیهسازی، تولید کنید؟ چون در دین هر جایی را که میبینید از «إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى» (سوره حجرات، آیه۱۳) صحبت شده است. در شبیهسازی «ذکر و انثی» با هم نیست و چند تا سلول هست که به عنوان مثال از مادر گرفته میشود و با این، یک انسانی را تولید میکنند. آیا دین این اجازه را میدهد از نظر اخلاقی که شما یک انسانی را تولید بکنید که کاملاً با انسانهای دیگر متفاوت است یا نه؟ این نیاز به بحث دارد. در این بحث، قطعاً نگاه به اخلاق دینی تأثیر خواهد داشت. حوزه علوم انسانی و تجربی نمیتواند فارغ از اخلاق دینی رشد کند، ولی همانطورکه عرض کردم اخلاق دینی و توجه به اخلاق دینی، شرط ضروری و شرط لازم است؛ ولی شرط کافی نیست.
نکته دیگری را که باید عرض کنم، این است که تأثیر دین بر علم میتواند در قالب محتوای علم هم باشد؛ یعنی تنها تأثیر بیرونی نباشد و تأثیر درونی هم باشد. ممکن است شما از خود دین ایدههایی بگیرید که این ایدهها در پیدایش برخی از فرضیات علمی، الهامبخش باشد. این را هم به عنوان یک امکان عرض نمیکنم، بلکه این چیزی است که در تاریخ اتفاق افتاده است. یعنی دین هم میتواند تأثیر تحت اللّفظی در محتوای علم داشته باشد و هم میتواند تأثیر استعاری در محتوای علم داشته باشد.
ممکن است شما صریحاً یک ایده را از دین بگیرید و این را به عنوان یک گزاره علمیمطرح کنید. این، امکانش هست، مخصوصاً در حوزههایی مثل اقتصاد و تاریخ و امثال اینها. مثلاً تبیینهایی که در دین نسبت به برخی از پدیدههای اجتماعی هست، این تبیینها میتوانند در گزارههای علمیوارد شوند. مثلاً در روانشناسی فرویدی به عنوان مثال همه پدیدههای روانی را بر میگردانند به غرایز. قطعاً آن گزارههایی که در دین هست، این نتیجه را میدهد که شما نمیتوانید همه رفتارهای انسان را و همه روحیات انسان را و همه مسائل روانی را به غرایز برگردانید. عوامل دیگری هم هست که اینجا تأثیر میگذارند. این، تأثیر تحت اللّفظی دین در علم است.
دین در علم، تأثیر استعارهای هم میتواند داشته باشد. منظور از تأثیر استعارهای این است که میتواند مدلهایی را که در علم حاکم است ،در این مدلها تأثیر بگذارد. من نمیخواهم وارد تفاوت مدل و تئوری و امثال اینها بشوم و فرض را بر این میگیرم -و قطعاً هم همینطوری است- که دوستان اینها را در مباحث علمیخودشان توجه کردهاند که تئوری و فرضیه و مدل و پارادایم و امثال اینها، قطعاً میانشان فرق هست. دین میتواند در مدلهای علمیتأثیر بگذارد. مدلها چیزی فراتر از تئوریها هستند. حتی پیدایش تئوریها هم زیر سر مدلهاست. مدل، یک نگاه درواقع نظاممند خیالی به خود علم است. خیالی به مفهومیکه در فلسفه عرض میکنم. در مدل، شما دارید با توجه به عالم حسی، یک الگویی را درست میکنید و در درون آن الگو دارید تئوریهایی را مطرح میکنید. قطعاً دین میتواند در مدلهایی که در علم شکل میگیرند تأثیر بگذارد و میتواند در فرضیهپردازی و در فرضیهربایی (abduction) -که الآن بحث مهم در علوم مختلف است- تأثیر بگذارد.
مراد از فرضیهربایی این است که فرضیهها درواقع از طریق یک فرآیند منطقی شکل نمیگیرند. اینطوری نیست که شما چند مقدمه را کنار هم بگذارید و بعد، با ترکیب این چند مقدمه به این فرضیه برسید. فرضیه، نتیجه منطق نیست. فرضیهها، نتیجه فرضیهربایی هستند. یعنی نتیجه یک نوع حدسها و یک نوع خلاقیتی است که در درون ذهن دانشمند شکل میگیرند. آن خلاقیتها هم تابع یک سری از عوامل هست. ولی آن عوامل، منطقی نیست. اگر بخواهید نقش منطق را با علم مقایسه کنید، منطق متأخر از علم پیدا میشود نه مقدّم بر علم. یعنی اینطوری نیست که دانشمندی صغری و کبری بچیند و مقدمه اول و دوم و سوم را با هم ترکیب کند و یک نظریه را نتیجه بگیرد. نظریه بر اساس حدس و خلاقیت در ذهن دانشمند پیدا میشود. سپس دانشمند برای اینکه این نظریه خودش را به جامعه علمیارائه بدهد، آن را در قالب منطق ارائه میدهد. به این معنایی که خدمتتان عرض کردم منطق پسینی است، متأخّر نیست. اما اینکه قبل از پیدایش تئوریها و فرضیهها چه اتفاقی میافتد، این همان بحث فرضیهربایی است. فرضیهربایی بحثی است که امروزه در فلسفه علم مطرح میشود. فرضیهربایی درواقع آن مکانیسم را تا حدی نشان میدهد. چون آن مکانیسم را هم نمیشود به شکل دقیقی نشان داد، تحلیلی که فلاسفه دارند این است که حتی خود ایدههای دینی و اعتقادات دینی هم میتواند در پیدایش فرضیههای علمیتأثیر بگذارد.
من از علم تجربی یک مثال میزنم خدمتتان. آن اصلی که دکارت در مکانیک خودش دارد و باعث تغییر و تحول زیادی در مکانیکهای بعدی شد، اصل اینرسی یا اصل ماندگاری حرکت است. دکارت میگفت که اگر شما این اجسامیرا که در عالم دارید، مقدار حرکتشان را با هم جمع کنید، به عنوان مثال اگر پنج تا جسم دارید در عالم – در زمانهای مختلف بعضی از اینها ساکنند و بعضی در حال حرکتند- اگر مجموع مقدار حرکتهای اینها را جمع کنید این مقدار در طول زمانهای مختلف، ثابت است. که نام این ثابت بودن را، اصل ماندگاری حرکت گذاشت. این اصل را از اینجا به دست آورد که میگفت خدا که خالق عالم است، ثابت است و تغییرناپذیر است، بنابراین ثبات باید در مخلوق خداوند هم باشد. لذا بر اساس این بحث که در الهیات مسیحی خدا ثابت است -که البته در الهیات اسلامیهم هست- نتیجه میگرفت که مقدار حرکت عالم هم باید ثابت باشد.
من نمیخواهم بگویم که هر فرضیهرباییای، مبتنی بر کشف یک رابطه صحیحی است. فرضیهرباییها، ممکن است بر اساس کشف یک رابطه صحیح باشد یا ممکن است بر اساس کشف یک رابطه ناصحیح باشد. شما انتظار نداشته باشید کسی که میآید به عنوان مثال، اقتصاد اسلامیرا مطرح میکند، هر چیزی را که میگوید، دقیقاً برآمده باشد از آن چیزهایی که در اعتقادات اسلامیهست. ممکن است دانشمند این رابطه را درست کشف کند و ممکن است این رابطه را نادرست کشف کند و ممکن است فرضیههای مختلفی را کشف کند و ممکن است یک ایده دینی و یک اعتقاد دینی، فرضیههای مختلفی را در اذهان مختلف دانشمندان به وجود بیاورد. لذا شما در درون یک علم، قطعاً با ایدههای علمیمختلفی و با فرضیههای مختلفی ممکن است سروکار داشته باشید، ولی آن چیزی که مسلّم است، این است که یکی از محورهایی که دین میتواند در علم تأثیر بگذارد، آن حوزه درواقع فرضیهپردازی است.
من مثال دیگری را هم عرض میکنم و مطلبم را خیلی خلاصه میکنم تا از نکاتی که دوستان میگویند، استفاده بکنم. کتابی به فارسی ترجمه شده تحت عنوان «پیوندهای پنهان». این کتاب برای فیزیکدان بوداییای است به اسم کاپرا. قبلاً هم یک کتابی از ایشان ترجمه شده بود به عنوان «تائوی فیزیک». در آن کتاب تائوی فیزیک، ایشان تلاش کردند ارتباط میان فیزیک کوانتم و اعتقادات تائوییسم را نشان بدهند. تائوییسم درواقع یکی از زیرمجموعههای بوداییسم است. کاپرا در این کتاب اخیرش یعنی در کتاب پیوندهای پنهان، بر اساس یک اعتقاد آیین تائو، که آن اعتقاد این است که انسان باید سعی کند با تائو، یعنی با جریان کلی کیهان هماهنگ باشد، یک مدلی را مطرح کرده که درواقع در این مدل همه علوم و طبیعت و انسان باید هماهنگ باشند و محورهای این هماهنگی را هم مشخص کرده است. این دقیقاً یک علم دینی است ولی دینش متفاوت است. حالا من نمیخواهم بگویم که این دین و این علم دینی، اسلامیاست.
ولی ایدههای دینی میتواند علوم مختلفی را شکل بدهد و میتواند محتوای علم را تغییر بدهد. البته، نباید انتظار داشته باشید که دین بیاید در علوم تجربی، انقلاب علمیبه راه بیندازد. این اصلاً امکان پذیر نیست؛ چون آنجا یک حیطه متفاوتی است. اما در علوم انسانی، شما شک نکنید که ورود اعتقادات دینی میتواند یک انقلاب علمیراه بیندازد. انقلاب علمیرا هم تعریفش را عرض میکنم. علم دستگاه مفهومیدارد و هم دستگاه تصدیقی. هم مفاهیم دارد و هم گزارهها. گاهی تغییر در علم ممکن است فقط در تصدیقات باشد و فرضیههای جدیدی پیدا بشود. اما، گاهی ممکن است کل هستی علم، زیر و رو شود؛ هم مفاهیم عوض بشود و هم تئوریها تغییر پیدا کنند. انقلاب علمیمفهومی، یعنی انقلاب سراسری در علم. در این موضوع نباید تردید کنید که در ارتباط با علوم انسانی، دین این توانایی را دارد که انقلاب مفهومیبه راه بیندازد. یعنی کل اقتصاد را متغیر کند و کل جامعهشناسی را متغیر کند. اگر نمیکند نه برای اینکه نمیتواند بلکه برای این است که اندیشمندان ما هنوز این مسئله را جدی نگرفتهاند و روی آن، کار نکردهاند. لذا این نکته را هم خدمتتان عرض کردم که ارتباط درونی علم با دین را نباید انکار کرد. قطعاً امکان تغییر و تحول بنیادین در علوم انسانی با توجه به خود دین، امکان پذیر است.
نکته پایانی که میخواستم خدمتتان عرض کنم این است که علم دینی را شما به معنای واحد (monistic) در نظر نگیرید. در علم دینی، امکان تکثّر هست. اقتصاد اسلامیواحد نداریم. اقتصادهای اسلامیرا باید انتظار داشته باشیم. چون همانطورکه اشاره کردم، پیوند محتوای درونی علم با آن مبانی دینی، پیوندی مکانیکی نیست که شما قطعاً با آن مبانی به یک نتیجه واحدی برسید. ممکن است فرضیههای متفاوتی را داشته باشید و دستگاههای مختلف علم دینی باید داشته باشید. قطعاً نتیجه این چارچوبی که خدمتتان عرض کردم، برای آن چیزی که درواقع باید انتظارش را داشته باشیم، این است که علمهای دینی مختلفی، باید در یک حوزه ظهور کند. این حالا یک پروژه تحلیلی برای شکلگیری علم دینی –البته شکلگیری علم دینی به آنطورکه عرض کردم خدمتتان- است و این با آن چیزی که الآن در جامعه ما هست، قطعاً متفاوت است.
چون من معتقدم که در جامعه ما، علم دینی، هنوز آغاز نشده است و ما تنها ضرورتی را برای علم دینی احساس میکنیم؛ و این ضرورت از زمانی است که اقبال آمد و در کتاب «احیای فکر دینی در اسلام»، یک تلنگری زد به علم جدید و گفت که علوم جدید درواقع انسان را دارند خلع لباس دینی میکنند. همانطورکه بعضی از غربیها گفتهاند، علوم جدید انسانی در غرب بر محور غیاب خدا شکل گرفتهاند. اگر نیچه میگفت که مثلاً خدا مرده، منظورش همین است. یعنی خدا در تفکر جدید غربی، غایب شده و علوم جدید غربی بر محور غیاب خدا شکل گرفتهاند. این ضرورت را خیلیها به آن اشاره کردهاند و به عنوان یک ضرورت و دغدغهای است که من معتقدم یک روند بسیار شتابداری را در کشورهای مختلف دارد طی میکند تا به آن وضعیت مطلوب برسد.