سخنرانی دکتر انشاءالله رحمتی /
جناب آقای دکتر انشاءالله رحمتی، در روز ۱۳۹۱/۸/۱۶ در محل سالن شورای دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ذیل عنوان «انسان در حکمت شیعی» به ایراد سخنرانی پرداختند. این سخنرانی، نخستین سخنرانی از دومین سلسله نشستهای الگوی اسلامی-ایرانی پیشرفت بود که به همت مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین و گروه مطالعات توسعه اسلامی دانشگاه تهران برگزار شد. در اینجا گزارش کاملی از سخنرانی ایشان انتشار مییابد.
چکیده مطلب به قلم سخنران
چکیده مطلب به قلم سخنران
صدوق بن بابویه در کتاب الاعتقادات از جمله عقاید شیعیان را اعتقاد به قِدَم نفس میداند. اعتقاد به قدم نفس، یا همان اعتقاد به هبوط در اصطلاح دینی، سنگبنای انسانشناسی حکمت شیعی است. میتوان گفت نفس بشر، در اصل فرشتهای است که در زندان غربت غربی گرفتار شده است. هر انسانی، فرشته بالقوهای است که باید با خروج از این غربت غربی، متحقق و متخلق به فرشتگی وجود خویش شود. تفسیر شیعی از هبوط، هرچند شباهتهایی با مفهوم گناه جبلی در اعتقاد ادیانی چون مسیحیت دارد، ولی هم ماهیت آن و هم لوازمش با چنین مفهومی متفاوت است. این انسان فرشتهخو (این فرشته بالقوه)، قوه و قابلیتهای بیپایانی دارد به گونهای که هرگز نمیتوان انسانهایی را که در مسیر کمال قرار دارند، هم سطح یکدیگر دانست و ماهیت واحدی برای آنها در نظر گرفت. در حقیقت در مورد چنین انسانهایی میتوان گفت، نوعشان منحصر به فرد است. امّا در عین حال چون این مراتب متعدد در نهایت بر مبنای قرب و بعد به مبدأ تعریف میشوند، نوعی ثبات برای سرشت بشر وجود دارد به طوری که سرشت بشر را هرگز نمیتوان سرشت پروتهای (سیال)، در اصطلاح برخی متفکران مدرن، در نظر گرفت. دیگر اینکه چنین انسانی هرچند دستخوش هبوط شده است، ولی هبوط هرگز به معنای عصیان در برابر اراده خداوند نیست و بنابراین چنین انسانی کاملاً در مقابل انسان پرومتهوار (عاصی) که میتوان گفت مثل اعلای انسان مدرن است، قرار میگیرد. به عبارت دیگر چنین انسانی در این عالم خاکی، هم رزم و یاور افلاکیان است و نه همآورد آنان. مقابله با بسیاری از شرور (شرور اخلاقی) در عالم در گرو اراده چنین انسانی است. بنابراین باید او به حقوق و تکالیف خویش به عنوان موجود ممتازی در این دار دنیا واقف باشد. متن و مبنای او برای شناخت این حقوق و تکالیف همان کتاب قدسی (کتاب و سنت) است که باید به مدد ابراز تأویل (به اصل و اول بردن متن) رمزگشایی شود. گو اینکه این تأویل هرچند به ظاهر شبیه هرمنوتیک در تفکر مدرن است، ولی تفاوتهای اساسی با آن دارد؛ از جمله اینکه برخلاف هرمنوتیک، تمایز میان متن قدسی و متن بشری (عرفی) را تمایزی تقلیلناپذیر و حذفناشدنی میداند. و به علاوه به قداستزدایی و اسطوره زدایی از متن قدسی دست نمییازد.
بسم الله الرحمن الرحیم. تشکر میکنم از دوستان ارجمند که فرصتی را در اختیار من قرار دادند و برای من خیلی خوشایند و شوقبرانگیز است که در چنین محفلی هستم. موضوع بحث، انسان در حکمت شیعی است و به همین دلیل سعی میکنم یک نوع انسانشناسی را در حکمت شیعی، متناسب با آیات و روایات -البته با یک فهم فلسفی و حکمیکه فیلسوفان ما از آن داشتهاند- ارائه کنم. علاوه بر این، با انسانشناسی دوران مدرن که امروزه دایرمدار علوم مختلف است مقایسهای خواهم داشت.
اگر بخواهم نگاه شیعی نسبت به انسان را بیان کنم، شاید بهترین عبارتی که میشود انتخاب کرد، عبارتی از شیخ صدوق است. مستحضر هستید که شیخ صدوق عالم بزرگ شیعی است و جزء معدود عالمانی است که برای همه ما حجیت دارد و به عبارت دیگر، هم اهل حدیث و هم فیلسوفان و متکلمان او را فردی معتبر میدانند؛ به طوری که فیلسوفان بزرگی در سنت اسلامیبر بعضی از آثار شیخ صدوق شرح نوشتند، از آن جمله قاضی سعید قمیکه «توحید» صدوق را شرح کرده و حکمای دیگری داریم که کتابهای مختلف صدوق را شرح کردهاند. ایشان کتابی تحت عنوان «کتاب الاعتقادات» دارند که کتاب کوچکی است و در برگیرنده اعتقادات شیعی و تمایزات نگاه شیعی با دیگر مذاهب اسلامیاست. بعدها، شیخ مفید این کتاب را شرح کرد و مواضع مجملش را روشن نمود. از جمله اعتقادات شیعی که شیخ صدوق بیان میکند، عبارت «اعتقادُنا فی النفوس»، یعنی اعتقاد ما شیعیان به نفوس است (اشاره به بُعد مجرد انسانها دارد). او این جمله «أنّها هِیَ الأرواح التی بهَا الحیاه» را اینگونه توضیح میدهد که نفوس، همان ارواح هستند که زندگی ما به واسطه آنهاست و اولین چیزی که خداوند آفرید، روح است؛ و استناد میکند به سخن پیامبر اکرم (ص) که فرمودند «اول ما ابدأ اللَّه سبحانه و تعالى هى النفوس المقدسه المطهره» یعنی اولین چیزهایی که خداوند آفرید نفوس مقدس مطهر بودند. «فانطلقها بتوحیده» و سپس اینها را به توحید خودش گویا کرد. بعد از آن، سایر مخلوقات را آفرید. در ادامه میگوید که ما نفوس را همان ارواح میدانیم. توضیح خواهم داد که فرق نفوس و ارواح (به خصوص، با توجه به نگاه امروز) چیست. همچنین میگوید که این نفوس برای بقا آفریده شدهاند و نه برای فنا و نکته دیگر اینکه ما اعتقاد داریم این نفوس، در عالم ما زندانی و غریب هستند.
مستحضرید که در جهانبینی مدرن، وقتی که ما به انسان نگاه میکنیم، یا انسان را یک موجود مادی محض میدانیم، یعنی همان نگاه ماتریالیستی؛ یا انسان را موجودی دو بُعدی میدانیم که میتوان گفت فیلسوفان دکارتی اینگونه هستند؛ ولی این بُعد، فقط یک بعد واحد است که اصطلاحاً آن را mind تعبیر میکنند. بعضی فیلسوفان امروزی ثنوی هستند، یعنی دو بعد برای انسان معتقدند و بعضی دیگر، انسان را یکسره مادی میدانند. اما این نگاهی که در حکمت شیعی داریم، انسان را حداقل دارای سه بعد میداند، نه دو بعد و حتی با ثنویت دکارتی هم فرق میکند. دکارت دو جوهر را اثبات میکرد: جوهر مادی و جوهر معنوی. اما در نگاه شیعی، انسان دارای سه بعد است: جسم، نفس و عقل یا روح. در کتابهای فلسفه اسلامی، این سه بعد، در واقع سه جزء سازنده انسان است و حتی ممکن است که بین اینها، مراتب دیگری هم قائل باشند. بنابراین در نگاه شیعی، عقل و نفس مراتبی دارد. شیخ صدوق اعتقادش این است که این نفوس یعنی آن بعد مجرد ما، اینها همان عقولی هستند که اولین آفریدههای خداوند هستند. این عقیده، مبتنی بر این است که اگر ما بپذیریم انسان دارای نفس و بعد مجردی است، این سؤال ایجاد میشود که بعد مجرد حادث است یا قدیم. وقتی میگوییم حادث است، یعنی ممکن است که کسی بپذیرد که انسان دارای بعد مجرد است ولی اینگونه فکر کند که به محض زاده شدن، همانطورکه جسمش آفریده میشود، نفسش نیز همزمان با او آفریده میشود. آنچه از نگاه شیعی برمیآید، این است که نفس حادث نیست بلکه نفس قدیم است و به عبارت دیگر، قبل از اینکه بدن آفریده شود و یا قبل از اینکه دنیا باشد، نفوس ما وجود داشتهاند.
در آیه میثاق، خداوند میفرماید که «أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ» (سوره اعراف، آیه۱۷۲) از آنها پرسیدیم که آیا من پروردگار شما نیستم؟ و همه آنها گواهی دادند که: «قَالُواْ بَلَی شَهِدْنَا» و این آیه بدین معنا است که بعد از آفریدن ذرات آدم (یعنی قبل از اینکه وارد این جهان شوند) آنها را جمع کردیم و از آنها شهادت گرفتیم. این آیه جزء نصوص مورد اعتقاد همه مسلمانان است و اگر این آیه را با نگاه امروزی در نظر بگیریم، آن را تعبیری مجازی و استعاری قلمداد خواهند کرد؛ ولی در حکمت شیعی، محتوای این آیه را یک امر واقعی میدانند و صحنهای میدانند که در عالم ما اتّفاق افتاده است؛ و اگر اتّفاق افتاده باشد، این عالم، عالم طبیعت نیست. در یک صحنه فراتاریخی، یک صحنه ازلی اتّفاق افتاده است و این همان نظریه قِدَم نفس است که در اعتقادات شیعی وجود دارد (یعنی ما پیش از اینکه وارد این عالم شویم، بودهایم). پس اگر موضوع قدم نفس را بپذیریم، وضعیت ما در این دنیا متفاوت میشود.
امام علی(ع) میفرمایند: «الناس الثلاثه»، انسانها سه گروهاند «الناسُ ثلاثه عالمٌ ربانی ومتعلمٌ على سبیل نجاه وهمجٌ رَعاعٌ»، یک گروه عالم ربانی هست، یک گروه آموزندگانی و فراگیرندگانی هستند که در مسیر رستگاری قرار دارند و گروه سوم هم آدمهای باری به هر جهت و هر سو رونده هستند. عالم ربانی، ائمه و معصومین هستند که آنها حسابشان جدا است، ولی بقیّه انسانها یکی از این دو هستند: یا متعلم بر سبیل نجات هستند که به نوعی در مسیر بازگشت قرارگرفتهاند و یا آدمهایی هستند که هیچ توجهی ندارند به اینکه در دنیا چه کار باید بکنند. اگر این بحث را، با وضعیت امروز بشر تطبیق کنیم متوجه خواهیم شد که فیلسوفان اگزیستانسیالیست هم یک چنین تفاوتی بین انسانها قائلاند. به عنوان مثال،هایدگر میگوید که عموم انسانها،dusman یا به تعبیر دیگر فرد منتشر هستند، یا به عبارت دیگر، آدمهایی که هیچ فرقی بین آنها به لحاظ معنوی نیست و یا به تعبیر نیچه رمه انسانها میباشند؛ همانطور که اعضای یک گله تعدادشان متکثر است اما تفاوتی با همدیگر ندارند.هایدگر میگوید که ما باید از حالت داسمن بودن یا از حالت فرد منتشر بودن بیرون بیاییم؛ اگر بیرون بیاییم باید چکار کنیم؟ باید آن زندگی اصیل خود را پیدا کنیم. اگر زندگی اصیل خود را پیدا کردیم، به موجودات ترسآگاه تبدیل میشویم.هایدگر میان ترسآگاهی با ترس فرق میگذارد. ما میترسیم، همیشه یک موضوعی هست که بترسیم. یک شیء و یک چیزی هست و به تعبیر فلسفی، ترس ما یک متعلقی دارد یا یک موضوعی دارد؛ اما ترسآگاهی، نوعی دلهره و نگرانی و تشویش است که هیچ مابهازائی و متعلقی ندارد و نمیدانیم که از چه میترسیم.هایدگر وضعیت انسانهایی را که از سطح افراد منتشر فاصله گرفتهاند، یعنی آن انسانهایی که میخواهند تاریخساز شوند و در عالم تأثیر بگذارند، را انسانهای ترسآگاه میداند. مفهوم ترسآگاهی کههایدگر بیان میکند، در عالم ما معنی دارد زیرا در جهانبینیهایدگر یا در جهانبینی مدرن، بحث قدم نفس که ما از جایی آمده باشیم مطرح نیست.
در میان فیلسوفان مدرن، هیچ فیلسوفی صحبت از وجود ما قبل از دنیا نکرده است و از نظریاتشان، این را برداشت میکنیم که زندگی ما در متن دنیا خلاصه میشود. عمیقترین نگاه را فیلسوفان اگزیستانسیالیست به بشر دارند و نهایتاً میگویند که زندگی انسان، زندگی معطوف به مرگ است. انسان ترسآگاه، یعنی انسانی که از سطح عامیانه و از سطح زندگی عوام فاصله میگیرد و به مرگ خویش و به نهایت دنیا میاندیشد. در نگاه امام علی(ع) آموزندگان در راه نجات و رستگاری (متعلم علی سبیل النجاه) همان انسانهایی هستند که میفهمند و متوجه هستند که نباید عمرشان را در این دنیا بگذرانند. اینها زندگی خودشان را نه معطوف به مرگ بلکه معطوف به آن سوی مرگ در نظر میگیرند. این زندگی برای این است که به آن سوی مرگ کشیده شود. اگر در نگاه شیعی معادل ترسآگاهی را به کار ببریم، باید بگوییم که انسانهای موفق شیعی، انسانهای غربتآگاه هستند. در تعبیر شیخ صدوق آمده است که ما اعتقادمان بر زندانی و غریب بودن نفوس است. برای درمان آن غربت (چون اصل ما از جای دیگری است) ما باید به آن مبدأ اصلی فکر کنیم، نه به جایی که ما در آن زندانی شدهایم.
سهروردی رسالهای دارد تحت عنوان رساله غربت غربی یا قصه الغربهالغربیه. تمام مضمون این رساله، بیان موقعیت بشر در این دنیا است. سهروردی -به زبان تمثیل و رمز- توضیح میدهد که ما دو برادر بودیم و برای مسافرتی به غرب جامعه اسلام، تونس، رفته بودیم و در شهر «قیروان» ما را اسیر و در چاهی زندانیکردند که قعر آن را نهایت نبود؛ و توضیح میدهد که میتوانستیم شبها از چاه بیرون بیاییم و به آسمان نگاه کنیم؛ ولی روز به درون چاه دوباره برمیگشتیم. به این معنا که ما به واقع در این دنیا زندانی هستیم ولی وقتی هنگام شب، مشغلهها و سرگرمیهای ما کم میشود و آن دل مشغولیها کمتر میشود، ما میتوانستیم نگاهی کنیم به آسمان و آن وطن حقیقیمان را به یاد آوریم. تمام حرف سهروردی در آن رساله (و نه فقط در آن رسالهاش)، نمونهای از سخنی است که در حکمت ما وجود دارد. حکمت شیعی آمده است تا به ما درس بازگشت بدهد، اما این را انزواجویی از دنیا فرض نکنید. کتاب شاهکار ملاصدرا، اسفار اربعه است که چهار سفر دارد و در واقع این چهار سفر، سفر بازگشت هستند و این مضمون که ما در این دنیا غریب و از جنس این دنیا نیستیم را در بردارد؛ و [همچنین دربردارنده این معنا] که «خلقتم للبقاء لا للفناء» ما برای بقا آفریدهشدهایم. ما معتقد هستیم که ما برای بقا آفریدهشدهایم ولی در این دنیا بقایی نیست. این دنیا فناپذیر است و بقا در جای دیگری است. اتفاقاً سهروردی اشاره میکند به این حدیث پیامبر اکرم، که همه آن را شنیدهایم: «حب الوطن من الایمان»؛ دوست داشتن وطن عین ایمان است. نوعاً این وطن را ما به معنای وطن دنیوی فرض میکنیم، همین سرزمینی که در آن زندگی میکنیم؛ و البته میتواند این معنا را نیز داشته باشد؛ چون کلام معصومین و کلام بزرگان لایههای معنایی مختلفی دارد، یکی از آنها میتواند همین دوستی وطن باشد.
سهروردی یک رسالهای دارد تحت عنوان «رساله الابراج» و منظورش از ابراج، همان طبقات وجود ما است. یعنی اینکه ما از این طبقات چگونه میتوانیم یکییکی بالا برویم. سهروردی توضیح میدهد که از او خواستهاند تا درباره تجرید بنویسد و تجرید یعنی مجرد شدن از وجود مادی. فایده تجرید، سرعت بازگشت به وطن اصلی است. یعنی اگر ما تجرید پیدا کنیم سریعتر میتوانیم به وطن اصلی بازگردیم و متصل شویم به عالم علوی. سهروردی آنجا توضیح میدهد که وقتی پیامبر فرمود که «حب الوطن من الایمان»، «ایاک ان تفهم من الوطن بغداد او مصر». میگوید هرگز تو وطن را به معنای بغداد و مصر یا هر شهری در این دنیا فرض نگیر. سهروردی در مورد کلمه ارجعی که در قرآن آمده است میگوید: وقتی به کسی میگویی بازگرد، بازگشت مقتضی این است که فرد قبلاً در آنجا بوده باشد.کسی که در مصر نبوده است شما به آن شخص نمیگویید که بازگرد. وقتی که خداوند میفرماید «ارجعی الی الربک» (سوره فجر، آیه۲۸) بازگرد به سوی پروردگارت، یعنی اینکه ما پیش پروردگارمان بودیم. مثلاً آیه «إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ» (سوره بقره، آیه۱۳۰) را از روی تعبد میپذیریم ولی اگر بخواهیم توضیحش دهیم، در واقع میشود همان نظریه قدم نفس و اینکه انسانها وجودشان متعلق به جای دیگری است.
حدیثی از امام صادق (ع) نقل شده است که دقیقاً ناظر به همین غربتآگاهشدن ما انسانها است. میفرماید: «بدأ الاسلام غریباً و سیعود غریباً فیا طوبی للغربا» یعنی اینکه اسلام در غربت آغاز شد و نهایتاً هم به غربت بازمیگردد و خوشا به حال غریبان (فیا طوبی) یا در روایتهای دیگر هست که «فیا طوبی للغربا من آل محمد»، یعنی خوشا به حال غریبان آل محمد. این نگاه نشان میدهد که وجود انسان را خیلی وجود عمیقتر و ریشهدارتری میداند از آنکه صرفاً بخواهد محدود شود به چیزی که در این دنیای ما هست. همه چیز انسان را در پرتو عوالم دیگر باید دانست و حکیمان ما عوالم لایهلایهای فرض کردهاند که ابراج (که سهروردی به کار میبرد) ناظر بر همین معنا است.
با نتیجهگیری از این صحبتها، باید گفت که انسان به نوعی فرشته است؛ و ما دو نوع فرشته داریم: یک فرشته بالفعل و یک فرشته بالقوه. عبارتی را من برای تأیید این سخن از ناصرخسرو میخوانم (ناصرخسرو یک حکیم شیعی است، منتها شیعه اسماعیلیه و معمولاً ما به عنوان شاعر او را میشناسیم؛ ولی اینگونه نیست و او حکیم بسیار بزرگی است). ناصرخسرو کتابی تحت عنوان «جامع الحکمتین» دارد که آنجا میفرماید: «نفس ناطقه اندر هر انسانی فرشته بقوّت است و فرشته بقوّت پری است و نفس شهوانی و غضبی اندر هر کسی دیو بقوّت است و هرکس که ناطقه او، نفس شهوانی و غضبی را به طاعت آرد آنکس فرشته بود». در عبارتش مشخص است که نفس ناطقه ما یک فرشته است؛ اما یک فرشته بالقوه. چرا فرشته بالقوه میگوییم؟
یکی از بحثهای حکمت اسلامی، بحث فرشتهشناسی است. آن مفاهیمیکه ما در فلسفه خودمان به شکلهای مختلف از آنها تعبیر میکنیم مثلاً به: عقول، عقول عشره، نفوس فلکی؛ در واقع اینها همه منطبق میشوند با آن چیزی که ما در روایات و آیات قرآن تحت عنوان فرشتگان داریم و از آنها با تعبیر مدبّرات امر یاد میشود؛ هر کاری که در عالم اتفاق میافتد به دست فرشتگان است. در جهانبینی اسلامی، اینگونه نیست که همه کارها را خداوند مستقیماً انجام دهد، بلکه یک وسائطی وجود دارد که این وسائط فرشتگاناند، منتها این فرشتگان همان فرشتگان بالفعل هستند. فرشته بالفعل، یعنی فرشتهای که تمام کمالاتی را که برای آن قابل تصور است را دارا میباشد، مانند: جبرائیل و میکائیل. انسان از همین جنس یادشده است ولی به دلیل اختیاری که به انسان داده شده است، آن فرشتگی را باید خودش در خودش محقق کند و به همین دلیل، یک مفهوم اساسی در دین یهود و اسلام و مسیحیت داریم تحت عنوان هبوط. معمولاً در مسیحیت هبوط را اینگونه معنا میکنند که انسان دچار یک گناه ازلی شد و به واسطه آن گناه آلوده شد؛ در این نگاه، در نهایت، همیشه انسان موجودی گناهکار است. در عالم اسلام، مخصوصاً در تشیع، هبوط را میپذیریم، چون نصّ صریح قرآن است. انسان از یک مقام برتری هبوط کرده است و از مقام والایی و سروری رانده شده است. از بهشت یا از هر جایی رانده شده است، اما این به معنی گناهکار بودن انسان نیست. حکمت هبوط برای این است که انسان باید بتواند آن قابلیتها و آن فرشتگی خودش را به فعلیّت برساند؛ یعنی اگر باید کمالی داشته باشیم که به صورت اختیاری محقق بشود، این را فقط با آمدن به مراتب نازله هستی میتوان تحقق بخشید. پس این انسان در واقع، یک موجود فرشتهخو است، اما فرشتهای که باید در وجودش فعلیّت یابد و به همین دلیل، ناصرخسرو میگوید: فرشته بقوّت است. اما از نظر ناصرخسرو و کل حکمت ما، خداوند فقط فرشته آفریده است و دیو نیافریده است.
دیو، آن انسانهایی هستند که از آن فرشتهخو بودن خودشان سرباز میزنند. به لحاظ فلسفی برای دیو یا شر یا برای وجودهایی که شر هستند، تحقق وجودی قایل نیستیم. تعبیر مشهوری در فلسفه است که میگویند: شر عدمیاست. به همین دلیل است که دیوان همان پریان و فرشتگان هستند، اما فرشتگانی هستند که نافرمانی میکنند و قوه شهوی و غضبی بر آنها غلبه میکند؛ و چون فرشتگی بر آنها تحقق پیدا نمیکند اینها دیوان میشوند. این نگاه را مقایسه میکنیم با نگاه دوران مدرن. دوران مدرن شروعش از رنسانس است که در اصطلاح خود غربیها، دوران نوزایی است. به یک معنا میبینیم که یک زایشی اتفاق افتاده و همه چیز عوض شده است.
جهانبینی قرون وسطی و جهانبینی یونانی با نگاه شیعی، اشتراکات خیلی زیادی دارد. ممکن است این دو جهانبینی (جهانبینی یونانی و قرون وسطی) با جهانبینی شیعی در جزئیات با هم متفاوت باشند، ولی اشتراکاتشان خیلی بیشتر از افتراقاتشان است. هبوط از نگاه شیعی با نگاه مسیحی فرق میکند، ولی روح هبوط در هر دو نگاه وجود دارد؛ یعنی در هر دو، انسان منشأ ماورایی دارد، یا از جای دیگری آمده و به جای دیگری باید برود. در مورد تفاوت نگاه مدرن از دو مفهوم استعاری میتوانیم کمک بگیریم. اول از همه اینکه انسان مدرن دو مسئله اعلی و دو الگو دارد که این الگوها، هیچ کدام با آنچه ما در تشیع داریم، هماهنگ نیست. وقتی در تشیع میگوییم انسان یک موجود فرشتهخو است، [به این معنا نظر داریم که] فرشته تمام اهمیّتش و فلسفه وجودیاش در اطاعت از خداوند است. اما در تفکر الگوی مدرن میبینیم که الگوی انسان دیگر فرشته نیست و دیگر یک موجودی نیست که کاملاً در اطاعت خداوند باشد.
از دو خدای یونان باستان: پروتئوس و پرومتئوس برای توضیح مطالب کمک میگیرم. پروتئوس در اساطیر یونان، خدای دریاهاست و خدایی متغیر و هزار رنگ است. خدایی که هر روز میتواند رنگی بپذیرد و گاهی وقتها خصلتش مثل آفتابپرست است. در دوران رنسانس و بعد در دوران مدرن، همین نگاه است که تشدید میشود؛ و در عین حال برتری و کرامت انسان محفوظ است. در حکمت شیعی و در حکمتهای دیگر نیز انسان یک موجود برتر است. اما این برتری از نوع برتری یک فرشته نیست، چون فرشته ذات ثابت و یک حقیقت ثابت دارد. انسان دوران مدرن و انسان عصر رنسانس، دیگر یک انسان بسیط و ساده نیست بلکه انسان پروتئوس است. یکی از نویسندگان دوران رنسانس به نام «پیکو دلا میراندولا» که ایتالیایی است کتابی تحت عنوان درباره شأن و کرامت انسان (on the dignity of man) دارد و به لحن کتابهای آسمانی نوشته شده است. من این عبارات را از این کتاب نقل میکنم؛ ظاهراً تمجید انسان است اما اگر دقت کنیم، پی میبریم که این انسان دیگر آن انسانی نیست که مورد خطاب قرآن است: «ای آدم ما هیچ جایگاه ثابتی، هیچ صورتی از آنِ خودت، هیچ موهبتی خاصِ تو اعطاء نکردهایم که بتوانی آن را از آنِ خویش بدانی». ما هیچ صورتی به تو ندادهایم، تو بیصورت هستی. «پس آن جایگاه و صورت و مواهبی را که برای خویش آرزو میکنی، برای خویش داشته باش». یعنی هرچیزی که میخواهی بشوی همان چیز میتوانی بشوی، «سرشت محدود دیگر آفریدهها در متن قوانین مکتوب از سوی ما تعیین شده است». در این نگاه موجودات دیگر سرشتشان و ماهیتشان ثابت است. «اما در مورد توی انسان و در مورد مطابقت داوری اختیاریت که من تو را به دست آن سپردهام، تو محدود به هیچ حدی نیستی، مَثل تو مثل قاضیای است که برای شریف بودن برگزیده شده است». این در واقع تمجید انسان است ولی تمجید انسان بدین معناست که انسان ذات ثابتی ندارد.
اگر به زبان فنیتر عرض کنم، در همه موجودات، ماهیّت مقدم بر وجود است که مخصوصاً فیلسوفان اگزیستانسیالیست خیلی روی این موضوع تأکید میکنند. یعنی ما هر موجود دیگری را که نگاه کنیم میبینیم یک ماهیت ثابتی دارد و آن ماهیت را تعریف میکنیم و افراد تمام آن ماهیّت مطابق آن ماهیّت هستند. به عبارت دیگر، وقتی شما یک موجودی را در عالم در نظر بگیرید، ماهیتش را به لحاظ زیستشناسی و یا هر علم دیگری میتوانید تعیین کنید؛ و تمام افراد آن ماهیت عیناً مثل هم هستند. به تعبیر فیلسوفان اگزیستانسیالیست، همه موجودها ازbeing برخوردارند ولی انسان وجودش مقدم بر ماهیتش است؛ به خاطراینکه فقط منحصر در being نیست بلکه existence هم دارد. اینکه به ایشان فیلسوفان اگزیستانسیالیست میگوییم به همین معنا است؛ یعنی وجود انسان به گونهای است که میتواند تحقق و ظهور جدید داشته باشد. اگر انسان نتواند خودش ماهیتش را بسازد، نخواهیم توانست انسان را تعریف کنیم. هر انسانی به یک معنا خودش عالمیاست. در فلسفه سنتی ما نیز نوع انسان را با موجودات دیگر فرق میگذارند، به این معنا که انسان میتواند عالم خودش را بسازد. در حکمت شیعی، انسان درست است که میتواند ماهیت خودش را بسازد ولی نهایتاً یک مبدأ و یک اصل نهایی است که باید معطوف به آن ساخته شود. در حکمت شیعی استقلال و آزادی افراد محفوظ است. به عنوان مثال، ما وقتی میخواهیم به قله یک کوه برسیم، افراد از جاهای مختلف میتوانند برای رسیدن به قله کوه شروع کنند. هر جایی از کوه را ما میتوانیم مبدأ حرکتمان قرار دهیم و مسیرمان را ادامه دهیم و البته در رسیدن به آن قله جایگاههای ما متفاوت میشود و هرکس در یک جایی از مسیر قرار میگیرد. بنابراین، ما میتوانیم بگوییم: «الطرق الی الله بعدد انفس الخلایق» یعنی اینکه راههای رسیدن به سوی خدا به تعداد نفسهای خلایق است. یعنی گویی هر انسان، راهی است به سوی خدا.
پس باید گفت که انسانها رو به سوی خدا دارند، یعنی همه آنهایی که در این مسیر قرار گرفتهاند، میخواهند به آن قله برسند و ماهیتشان و جهانشان را طبق آن قله میسازند و متناسب با آن قله تعریف میکنند. ولی وقتی پرومتئوس را در نظر میگیریم، اینگونه است که هرکس میتواند هر مسیری که خواست برود، یعنی اینکه دیگر قلهای نیست، زیرا مبدائی که میخواهیم به آن برگردیم وجود ندارد. صراط مستقیمیبرای این انسان پروتئی نمیشود ترسیمکرد. این انسان پروتئی یا در واقع انسانی که ذات سیّالی دارد و ذاتش به هیچگونه ثباتی و حدی محدود نمیشود، نسبتش با خدایان را هم میتوانیم بر اساس آن اسطوره پرومتئوس تعریف کنیم. اسطوره پرومتئوس یکی از خدایان یونان است. پرومتئوس که در اسطورههای یونان آمده، یکی از خدایان است که اصطلاحاً به او موجود نیمیخدا و نیمیفرشته میگویند. پرومتئوس با تدبیری که اندیشید، توانست آتش را که خاص خدایان بود و فقط خدایان در اختیارش داشتند و از آن استفاده میکردند، از آسمان بر خلاف اراده خدایان برباید و به زمین بیاورد و راه استفاده از آتش و فناوری را به انسانها تعلیم بدهد. خدایان بر او خشم گرفتند و او را محاکمه کردند و محکوم شد به اینکه هر بار سنگ بزرگی را از دامنه کوه بالا ببرد و به محض اینکه آن را به بالای کوه میبرد دوباره سنگ فرود میآمد. تمام زندگی پرومتئوس شد یک چنین فرآیند بیمعنایی؛ و اینگونه خدایان عقابش کردند. در واقع پرومتئوس از نظر اساطیر یونان، یک شخصیت محکوم شده است.
در دوران رنسانس که به نوعی شروع دوران مدرن است، بسیاری از نویسندگان، انسان حکیم را به پرومتئوس تشبیه میکنند. آنها میگویند که انسان حکیم، انسان دانشمند و انسان موفق، انسانی است که توانسته است بر اراده خدایان بشورد و در مقابل اراده خدایان عصیان کند و چیزی را که خاصّ خدایان است و آنها فناوریاش را در اختیار دارند، در اختیار خود بگیرد و بنابراین، به نوعی از خدایان بی نیاز شده است. وقتی که چنین انسانی بینیاز میشود در آن صورت از قید تکلیف و از قید طبیعت آزاد است. از قید تکلیف آزاد است به این معنا که در عالم او، بسیاری از کارها با ابتکار خودش انجام میشود و دیگر نیازی به خدا ندارد. راسل میگوید فردی که با قایق ماهیگیری به دریا میرود، بیشتر از کسی که با کشتی ماهیگیری به دریا میرود، دعا میکند. کسی که با قایق به دریا میرود، کسی است که فناوری را در اختیار ندارد، همیشه خودش را ضعیف و نیازمند و وابسته به خدا احساس میکند؛ ولی کسی که با کشتی ماهیگیری به دریا میرود، بسیاری از طوفانها و خطرها به طور طبیعی برایش بیمعنی میشود و نیازی ندارد که دعا کند. انسان پرومتئی را میتوان انسان عاصی ترجمه کرد. باید گفت که انسان پرومتئی، انسانی است که خودش را از قید تکلیف و مواجهه با خدایان بی نیاز میداند چون فناوری آتش را، به اصطلاح، در اختیار خودش قرار داده است و در مورد طبیعت نیز هیچ حد و مرزی را نمیشناسد.
اگر در نگاه شیعی جایگاه خودمان را تعریف کنیم، میبینیم که نهایتاً خلیفه الله هستیم. وقتی خلیفه و جانشین میگوییم، معنایش این است که همان کاری را که خداوند در حق مخلوقات این عالم انجام میدهد، ما باید انجام دهیم. خداوند میخواسته خلیفهای در این عالم داشته باشد. خداوند با موجوداتی که در طبیعت هستند، چگونه رفتار میکند؟ میبینیم که رفتاری مهرآمیز با موجودات طبیعت و انواع دیگری که در عالم هستند دارد و همچنین با کره زمین و جاهای مختلفی که به نوعی به حوزه خلافت او مربوط میشود. اما وقتی کسی هست که گویی عَلَم استقلال برافراشته است یعنی بر خلاف اراده خداوند در دنیا اعلام استقلال کرده و یک حکومتی برای خودش در عالم ایجاد کرده است و در برابر هیچ انسانی پاسخگو نیست و همانطورکه ارتباط خودش را با خداوند قطع شده میبیند، ارتباط طبیعت با خدا را نیز قطع شده میبیند. در این وضعیت، ارتباط انسان با خدا، دیگر ارتباط دینی و معنوی نیست و یا اصلاً ارتباط وجودی معنا ندارد؛ چون نه این سرشت، سرشتی است که به دست خداوند آفریده شده باشد و نه این تعریفی که از خودش میکند در پرتو خداوند معنی میشود. بنابراین، طبیعت هم به عنوان یک طعمه در اختیار انسان قرارمیگیرد. تفاوت علم جدید با علم سنتی در همین نکته است و در نوع علم نیست. دانشهایی که ما امروزه داریم غالباً سوابقشان در دورانهای قدیم هم وجود داشته و حتی ممکن است که پیشرفتهتر از این هم بوده باشند، ولی نگاه ما به علم متفاوت شده است. در حکمت شیعی، کسی که به دنبال علم میرود، پیش از آنکه بخواهد از علم استفاده بکند و از علم به عنوان ابزاری برای بهرهکشی از طبیعت بهره ببرد، میخواهد آثار صنع خدا را ببیند و طبیعت را بیشتر بشناسد. هدف علم تا قبل از دوران مدرن، در درجه اول معرفت بود و بعد استفاده و بعد کاربرد. بیکن میگفت ما علمینمیخواهیم که ما را آگاه کند، بلکه علمیمیخواهیم که ما را توانا کند. علم دانایی نیست بلکه توانایی است، یعنی اینکه چه قدر درست بشناسیم و چه چیزی را بشناسیم مهم نیست، مهم این است دانشی داشته باشیم که توانایی تصرف در طبیعت را به ما بدهد. با این نگاه، طبیعت یا عالم یا انواع چیزهای دیگری که در اختیار ما هستند، یک امری کاملاً بیگانه با انسان تلقی میشوند و انسان برای آنها جایگاهی قائل نیست.
نویسندهای میگوید که ما آسمان را رها کردیم که زمین را آباد کنیم. این سخن او یعنی علم امروز منحصر به نگاه زمینی شده است. تمام موضوع علم و فلسفه امروز این است که ما آسمان را رها کنیم و فقط به زمین بچسبیم و زمین را آبادکنیم. به نظر میآید که زمین را بیشتر از همه از دست دادیم و ویران کردیم؛ به گونهای که میشود گفت اگر بنا است که زمین آباد بماند باید با نگاه به آسمان، زمین حفظ شود و آباد بماند. اگر بنا است که ما فناوری آتش را در اختیارمان بگیریم، به نظر میآید که این آتش را نباید آتش پرومتئی درنظرگرفت. سهروردی وقتی صحبت از نور و آتش میکند دقیقاً به همین نظر دارد، در واقع آن نیز آتشی است که باید از آسمان در اختیار آدمیقرارگیرد. در نگاه شیعی اگر این آتش و این فناوری در اختیار ما قرار میگیرد، این میتواند از نوع آتشی باشد که حضرت موسی(ع) در طور سینا در قالب بوته مشتعل دید و از آن هم قبسی برگرفت و راهش را روشن و خودش را گرم کرد. آن آتشی که در طور به موسی داده شد برخلاف اراده خدا نبود. به رغم اراده خدا نبود بلکه موسی آن آتش را در اختیار گرفت که بتواند اراده خدا را محقق کند.
به نظر میآید آنچه در حکمت شیعی داریم، فقط یک فلسفه معنوی نیست و صرفاً ما را به غربتگزینی در قبال این دنیا و اندیشیدن به مسائل معنوی توصیه نمیکند؛ هرگز به این شکل نیست. بلکه اگر تمام نگاهمان معطوف به دنیا باشد، در واقع دنیایمان ویران میشود و دنیایمان را از دست میدهیم. وقتی میگوییم انسان یک فرشته بالقوه است، این بالقوگی، فقط در دنیا تحقق پیدا میکند؛ یعنی مخاطره ورود در دنیا، مخاطره هبوط، شرط لازم است که آن فرشتگیِ بالقوه تحقق پیدا کند.