سخنرانی دکتر عباس منوچهری /
جناب آقای دکتر عباس منوچهری، در روز ۱۳۹۱/۱۱/۲۴ ، در محل سالن شورای دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ذیل عنوان «مبانی فکری-تاریخی توسعه» به ایراد سخنرانی پرداختند. این سخنرانی، هفتمین سخنرانی از دومین سلسله نشستهای الگوی اسلامی-ایرانی پیشرفت بود که به همت مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین و گروه مطالعات توسعه اسلامیدانشگاه تهران برگزار شد. در اینجا گزارش کاملی از سخنرانی ایشان انتشار مییابد.
چکیده مطلب به قلم سخنران
چکیده مطلب به قلم سخنران
در مطالعات توسعه، یعنی در ترسیم وضعیت بهتر، شناخت وضع کنونی یک ضرورت محسوب میشود. به همین جهت است که در بحث توسعه، شناخت نقطه عزیمت، یعنی وضعیت کنونی بسیار مهم است و عموماً به چیستی و ابعاد و ظرفیتهای این وضعیت پرداخته میشود؛ حتی به آنچه در حاشیه یا در بیرون از آن است. اما آنچه مغفول میماند چرایی این وضع است و چگونگیِ شدنِ آن. یعنی یک هستیشناسی تاریخی، که لازم است ، انجام نمیگیرد. این در حالی است که رجوع تبیینی به تاریخ برای فهم اکنون، برای عزیمت هنجاری جهت ترسیم آینده و تعییراکنون، یک ضرورت بنیادین است.
تفکر و تحول دو مفهوم بنیادین در علوم انسانی هستند. تحول هم رو به گذشته دارد و هم رو به آینده. تحول درگذشته را میتوان شناخت و به چرایی و چگونگی ومعنا و تضمنات آن پرداخت. تحول در آینده را میتوان اندیشید، تصور کرد و چگونگی تحقق آن را ترسیم کرد. بین دو وجه مذکور نسبتی بنیادین وجود دارد. این نسبت، نسبتی بنیادین وهستی شناختی است که باید به عرصه تفکر و تصور وارد شود؛ وآن اینکه بدون شناخت از تحول در گذشته نمیتوان به چگونگی تحول در آینده پرداخت. این نسبت بنیادین هستی شناسانه است، یعنی نسبتی است بین «آنچه بوده است» و «آنچه میتواند باشد». این سه وجه عموماً مغفول واقع میشود و برنامههای توسعه و پیشرفت عموماً از آن غافلاند.
تبیین تاریخی، با جامعهشناسی تاریخی یا تاریخ اکنون انجام میشود، و عزیمت هنجاری با اندیشه سیاسی. به عبارت دیگر فکر تاریخی و فکر سیاسی از مقومات فکر توسعه یا پیشرفت و تحول هستند. هر برنامه توسعه، نیاز بنیادین به تاریخنگاری تبیینیِ اکنون و آینده نگاری ترسیمی (اندیشه سیاسی) دارد تا فلسفه وجودی آن و معنای کاربردی آن محقق شود.
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمت دوستان محترم عرض سلام دارم. حوزه ی کاری ما علوم سیاسی است. ما در رشته ی علوم سیاسی، در دانشگاه تربیت مدرس، دو گرایش اصلی داریم: یک گرایش، مطالعات ایران است و گرایش دیگر اندیشه ی سیاسی است. توسعه، یکی از موضوعاتی است که در گرایش مطالعات ایران، مورد بحث و بررسی است. در حوزه ی اندیشه ی سیاسی نیز، در مورد اندیشه ی ایران، اسلام، غرب و مجموعه ی آنچه به عنوان تاریخ اندیشه ی سیاسی شناخته میشود، کار میکنیم. مسائل و مباحث حوزه ی اندیشه مربوط میشود به مسائل کشورهای جهان سوم و مباحثی که این روزها به عنوان وضعیت پساکلونیال بیشتر مورد توجه است و همچنین مربوط میشود به مباحثی که در حوزه ی توسعه، به معنای اعمّش، مطرح میگردد. در عین حال، از نظر علمی، سعی کرده ایم تا بین این دو گرایش ارتباط جدیای را ایجاد کنیم و برای همین است که توسعه از سوی مطالعات ایران و همچنین از طریق حوزه ی اندیشه، مورد توجه قرار میگیرد.
کار اصلی بنده، در حوزهی اندیشه ی سیاسیِ تطبیقی میباشد. حوزه ی اندیشه ی سیاسی تطبیقی، در مطالعات اندیشه، حوزه ی جدیدی است و در درون خودش، مسائل مربوط به وضعیت پساکلونیال و تجربه ی استعماری و فرآیند استعمارزدایی و مباحث مدرنیزاسیون و غیره را دارد که در چهارچوب مسائل مربوط به جهان سوم و در ارتباط با مباحث فکری دنبال میشود. بنابراین بحث اصلی بنده، جنس اندیشه ای دارد.
برای مقدمه، مسئله ی الگوسازیِ توسعه را به صورت کلی طرح میکنم و به طور مختصر، به مسئله ی الگوهای نظری توسعه خواهم پرداخت و سپس راههای بدیلی که ارائه گردیده است را اشاره خواهم کرد و در نهایت، اشکالاتی که در کل این راههای بدیل به نظر میرسد را بیان میکنم. بحث اصلی ما، شرایط امکان اندیشه ی توسعه است و به عبارت دیگر، میتوان به آن برنامه ی پژوهشیِ (به معنای لاکاتوشی) مبانیِ نظری توسعه گفت. برای شرایط امکان، دو مقوّمِ (با توجه به بحثهای مربوط به تجربه ی برنامه های توسعه و نظریههای توسعه) فکر تاریخی و دیگری فکر سیاسی را لازم است که به عنوان مقوماتِ شرایطِ امکانِ آنچه مبانی نظری توسعه نامیده میشود، مطرح کرد. بنابراین بحث اول در مقدمه، مسئلهی الگوسازی توسعه است.
به نظر میرسد که دو آسیب عمده در نگرش مدرنیزاسیون (به عنوان الگوی توسعه) وجود دارد. الگوهای توسعهی دیگر نیز، همین مشکلات و آسیبها را دارند، اما در مورد مدرنیزاسیون، بیش از همه، صدق میکند. این دو آسیب عمده عبارت است از: نگرش خطی و ضروری دیدن تحولات و تغییرات تاریخی.
برنامه های توسعه، بر مبنای یک الگو تدوین و ترسیم میشوند و این معنا و مفهومِ تعبیرِ الگوسازی میباشد. اتفاقی که در الگوسازیهای توسعه افتاده است، این است که تاریخ را مخدوش کرده اند. یک بحث بنیادینی وجود دارد و آن بحث در مورد مدرنیته، تحولات تاریخی، توسعه در غرب یا حتی فرآیند شکلگیری نظام اقتصادیِ سرمایهداری و دیگر اینکه نظامهای سیاسیِ منطبق با آن (چه لیبرالدموکراسی و چه حتی نظامهای سوسیال دموکراسی) میباشد. فرآیند شکلگیری سرمایهداری و فرآیند شکلگیری نظامهای سیاسی مرتبط با آنها، صرفاً فرآیند درون تمدنی نبودهاند. دو نحلهی عمدهی تفکر در غرب، یعنی لیبرالیزم و مارکسیزم یا سوسیالیزم، هر دو در نهایت به یک اندازه، تاریخ و آنچه اتفاق افتاده است را مخدوش کردهاند یا اینکه ناقص دیدهاند. الگوی مدرنیزاسیون و بسیاری از الگوهای توسعه، متکی به همین نوع تفکر یا تفسیر از تاریخ بودهاند.
مثالی از استخراج نقره از بولیوی میزنم. در بولیوی کوهی به نام پوتوسی وجود دارد. زمانی که اروپاییان به بولیوی رفتند، میزانِ آلیاژ این کوههای پوتوسی آنقدر بالا بود که از دور تلألؤ داشت. در طی سالیان، با نقرهای که از پوتوسی استخراج شد، میزان زیادی نقره وارد اروپا شد که منجر به بروز بحرانی به نام بحران نقره اروپا شد. این مثال یاد شده مربوط به آغاز قرن ۱۶ است، یعنی هنوز اروپا متحول نشده است. در ابتدا، استفاده از نیروی انسانی به صورت بومیبود. اساساً، از دلایلی که بردهداری آغاز شد، این بود که بومیان آن مناطق (تحت عنوان آمریکای لاتین) به دلیل کار اجباری در معادن، حتی دست به خودکشیهای دسته جمعی میزدند. ما پی میبریم که اروپاییان در آن مناطق با بحران نیروی انسانی نیز مواجه بودند و فرستادن برده، برای کار در آن مناطق، از دانستههای بارز تاریخی در مورد سیستم اقتصادی آمریکا و اروپا است. در قرن ۱۶، ورود کشتیهای نقره ازبولیوی به اسپانیا و سپس انتشار آن به بقیهی اروپا، در فرآیند پیشرفت اروپا نقش بیبدیلی داشت. این بحث در واقع متعرّض این دیدگاه تاریخی است که فرآیند شکلگیریِ سرمایهداری و توسعه در غرب، گویی یک فرآیند برنامهریزی شده است که با مبانی نظری، فعالیتهای عملی، به نتایجی رسیدهاند.
یک بحث اساسیتر، ضروری دیدنِ فرآیند تاریخی است که اتفاق افتاده است، گویی تاریخ میبایست همینگونه بوده باشد؛ بنابراین فرآیندی که اتفاق افتاده و به شکلگیری مدرنیته و وضع مدرن و همچنین توسعهنیافتگی کشورهای غیرغربی منتج شده است، ضرورتهای تاریخی بوده است. این نوع نگرش، متضمن این است که تاریخ جهان، غیر از این نمیتوانست باشد و دقیقاً این چیزی است که تاریخ میبایست بوده باشد، در حالیکه این دیدگاه، صرفِ نظر از بحث مخدوش شدنِ دادههای تاریخی، مورد نقدهای جدیای قرار گرفته است. شاخصترین متفکری که این دیدگاه را و بسیاری از اتفاقات دنیای غرب را نقد کرده،هایدگر است.هایدگر یک بحث بسیار اساسی، تحت عنوان «حضور و غیاب» دارد، به این معنا که آنچه اتفاق میافتد، حضور است، اما این ضرورتاً آن چیزی نیست که میبایست اتفاق میافتاد. بحث اساسی این است که ضرورتاً، تاریخ سپری شدهی بشر، تنها گونهای که بشر میتوانست آن را تجربه کند، نبوده است و همیشه، با هر آنچه تحققِ تاریخی پیدا کرده، امکانهای دیگری به حاشیه یا به خفا رفتهاند. بنابراین، این هستیشناسیهایدگر است که حوزهی تفکر و حوزهی عملِ تاریخی و تحولاتی که اتفاق افتاده است را با شدیدترین شکل ممکن، مورد نقد قرار میدهد. اتفاقات و فرآیندهای رخ داده مانند: اقتصاد، سیاست، جامعه، رفاه، معیشت، نتیجهی چیزهایی است که واقعاً آنگونه که گفته میشود، نیست، یعنی اتفاقات دیگری افتاده است تا این وضعیت حاصل شده است.
آسیب دوم، تقلیلگرایی معرفتی است، به این معنا که عملاً جامعهشناسیِ توسعه و مدرنیزاسیون، برآمده از جامعهشناسی کارکردگرایی ساختاری است. اندیشهی سیاسی یا اندیشهی غرب، اساساً، موضوع و وظیفهاش، ایجاد تغییر و استقرار وضعیت متفاوت و بهتر و نقد وضع موجود و نیز ترسیم یک وضعیت بدیل به عنوان جایگزین بوده است، اما جامعهشناسی کارکردگرا این را به یک سری تکنیکهایی برای برنامههای تغییر و تحول تقلیل میدهد که در واقع، برنامههای توسعهای که بر اساس الگوی مدرنیزاسیون ساخته میشود، آن را دنبال میکنند.
آسیب سوم که در مباحث مربوط به توسعه بسیار اهمیت دارد را این گونه میتوان تفسیر کرد: یک چیز خطا را درست انگاشتن. اما بحث بر روی تفاوت بین تغییر و تحول است. ما آنچه را در تاریخ، تا زمان مدرنیته اتفاق افتاده است را در نظر میگیریم و به همین ترتیب آنچه در تاریخمان یا دیگر جاهای دنیا اتفاق افتاده است را در نظر میگیریم. نکته این است که همهی آنچه اتفاق افتاده است، نوعی فرآیند و تحول است که در غرب و شرق رخ داده است. تحول چیزی است که هیچکس آن را تجربه نمیکند. کسی در غرب مدرنیته را تجربه نکرده است، به این معنا که در یک نسل یا چند نسل بتوانند در طول زندگیشان این تغییرات را ببینند. تحول از فئودالیته به سرمایهداری را کسی مشاهده نمیکند و در واقع، اینها تحولات تاریخی هستند. تغییر اجتماعی چیزی است که به عیان آن را میتوان دید. آدمها تجربه میکنند، آگاهانه میبینند و با آن ارتباط دارند. برای مثال، انقلابها یک نمونهی شاخص است. انقلاب را آدمها تجربه میکنند، چه اینکه عامداً خودشان در آن نقش داشته باشند، چه اینکه به هر حال در طول زندگیشان این اتفاق میافتد. این تفاوت، به یک نحوی، عامداً و آگاهانه در بحثهای توسعه نادیده گرفته میشود، به این معنا که شما نمیتوانید توسعه را با برنامهها یا الگوهای توسعهای که ارائه میشود، موضوعِ تغییر قرار دهید؛ در حالیکه توسعه به معنای تحولات تاریخی است که اتفاق افتاده تا توسعهیافتگی حاصل شده است و به هیچ عنوان تغییری در کار نبوده است، اینها تحولات بودهاند.
به عنوان مثال، اینکه شما بخواهید وضعیت ایران را از حالت فئودالی به بورژوازی تغییر دهید، کاری است که جواب نمیدهد، زیرا تغییر از وضعیت فئودالی به وضعیت کنونی، چیزی نیست که کسی بتواند این تغییر را ایجاد کند. در فرآیند تاریخی، کنشهای تاریخیِ خاصی انجام میگیرد، اما اینطور نیست که بتوانید برنامهریزی کنید تا یک کشور را از اقتصاد کشاورزی به اقتصاد صنعتی تبدیل کنید. مسئلهی یاد شده، یکی از عمدهترین مسائلی است که در بحث الگوهای توسعه و مسائل مربوط به آن آسیبزا بوده است. البته، هنوز هم این باور، در کشورهای درحال توسعه، در مدلهای مختلف، ممکن است وجود داشته باشد. نباید گفت که به طورکلی نمیتوان وضعیت را تغییر داد و بهتر کرد، اما وقتی میگوییم قصد داریم چیزی مشابه با الگوی تغییر انجام دهیم، این صحبت ما به معنای تغییر دادن تحول تاریخی است. بحث اصلی ما این است که این آسیب، به دلیل نداشتن مبانی نظریِ فکریِ لازم برای بحثهای توسعه است.
یکی از راههای بدیل، بحث عقلانیت است که بسیار معروف است. برای مثال، آقای دکتر سریعالقلم و آقای دکتر طباطبایی را میتوان در مورد این بحث مثال زد. این دو بزرگوار، هر کدام، بحثشان، منطق و سازوکارهای خاص خودش را دارد. بحث عقلانیت یکی از راههای بدیل است (با تمام مباحثی که در دلش است). بحث دیگر، طرح اقتصاد توسعهی متفاوت است که یک نمونه برجستهاش آمارتیاسن است. نمونههای دیگری نیز هست مثل: نگرشهای نئومارکسیستی. یکی دیگر از راهها، بحث اقتصاد هنجاری و برقرار کردن رابطه بین اخلاق و اقتصاد است و میتوان گفت که این بحث، یک نوع بازگشت به اخلاق در اقتصاد و نیز علم الاجتماع توسعه است. بحث الهیاتِ رهاییبخش و اندیشههای مشابه آن، به عنوان راههای بدیل مطرح شده است.
اشکالاتی که به نظر میرسد (در کلی ترین شکلش) و باید آن را بیان کرد، ابتدا، بحث تبدیلِ تحول به تغییر است. تقریباً در همه این مباحثی که راههای بدیلی را ارائه میکنند، این تفاوت در نظرگرفته نمیشود. وقتی این تفاوت در نظرگرفته نشود، حقیقتاً در الگوی توسعه و برنامهریزی مشکلاتی پیش میآید. دوم، بحث تاریخی است. اساساً، تکرار تجربهی تاریخی ممکن است یا نه؟ مورد سوم مشابهِ بحث تاریخ و هستیشناسیِ تاریخی است که نگاه به امور، به سبک کاندیدِ ولتر میباشد، به این معنا که واقعاً آنچه در جاهای توسعهیافته هست، بهترین چیزی است که میتوانست باشد. برای مثال، بحث اساسی اندیشهی انتقادی غرب، این است که این وضع موجود، آن چیزی نیست که میتوانست باشد (از جمله افرادی که بر این عقیده بودند میتوان بههابرماس، فوکو،هایدگر و نیچه اشاره کرد). هم اکنون، نحلههای عظیم فکری در غرب، میگویند که کاندیدی نگاه نکنیم.
بحث عمدهی ما، شرایط امکان اندیشه توسعه است. اگر ما به هر ترتیبی، با بحث، گفت وگو و نوشتن، به این نتیجه برسیم که به دلیل فقدان مبانی نظری و همچنین فقدان نگرش تاریخیِ با کفایتِ علمیو تاریخی-علمی، این مسایل ایجاد شده باشد، بنابراین شرایط امکان آن مبانی نظری برای توسعه، دربردارندهی دو مقوّم است که یکی فکر تاریخی و دیگری تفکر هنجاری است. منظور از فکر تاریخی، جامعهشناسیِ تاریخی است. جامعهشناسی تاریخی چیزی است که شما مطلقاً در نظریههای توسعه نمیبینید. بحث جامعهشناسی تاریخی چیست؟ بحثش این است که چرا آنگونه که هست؟ جامعه شناسی تاریخی از چرایی میپرسد و اینکه چرا و چگونه آنچه که شده، اتفاق افتاده است؟ و این بحث را به تعبیرهایدگری- فوکویی، تاریخ اکنون نیز میگویند. تاریخ اکنون راهایدگر و فوکو مطرح کردند، به این معنا که اصلاً علم تاریخ، این نیست که راجع به گذشته به ما بگوید، بلکه راجع به حال به ما میگوید. تاریخ اکنون به ما میگوید: چگونه وضع موجود، آنگونهای شده است که ما میبینیم.
تفکر هنجاری، همان اندیشهی سیاسی است. اندیشهی سیاسی، عمدتاً فلسفهی سیاسی گفته میشود، اما فلسفهی سیاسی یک نوع اندیشهی سیاسی است که مشخصاً فلسفی است. ایدئولوژیهای سیاسی (به معنای آرمانگرایی)، انواع مکاتب فکری (حتی ادبیات)، نصیحتنامه یا اندرزنامهها، مجموعهی کلام سیاسی و وجه نظریِ فقهِ سیاسی در ارتباط با مباحث حوزهی عمومی، انواع اندیشه سیاسی هستند. بحث ما در مورد این است که یک نگرش تبیینی در مورد تاریخ وجود دارد، به این معنا که چرا و چگونه تحولات و تغییرات تاریخی رخ داده است و یک نگرش دیگر نیز اندیشه سیاسی است، به این معنا که اساساً اندیشهی سیاسی است که ترسیمِ وضع متفاوتی را میکند و توسعه چه بخواهد و چه نخواهد، نوعی تفکر هنجاری است، اما در الگوهای نظریِ توسعه، عمدتاً، این به یکسری فرآیندها و استراتژیها تقلیل داده شده است.
در ارتباط با آن نگرشِ تاریخی میتوان گفت: تاریخ به دو طریق مهم، نقش مقوّم را در شرایط امکان نظری توسعه بازی میکند که یکی از آن دو طریق، مقولهی تغییر است. تغییرشناسی به جای اینکه بحثی انتزاعی باشد، بحثی تاریخی است. باید بدانیم که تغییرات چرا و چگونه انجام شدهاند. تغییرشناسی به معنای فهم و شناخت تجربهی اساسی بشری در طول تاریخ، شناختِ ساز وکارهای تغییر و الزامات آن، آگاهی یافتن به جایگاه عاملِ ارادیِ بشری و چگونگی شیوهی بازیگری او، موفقیتها و شکستها و بر اساس اینها، ضرورتها یعنی مؤلفههای ارادی و غیر ارادی و چگونگی مؤثر بودن هر کدام از اینها در فرآیندهای تحول و تغییر تاریخی است. تغییر، با این ملاحظات، به سه صورت دیده میشود. صورت اول اینکه، تغییر به معنای آنچه ایجاد شده یا به وجود آمده است (یعنی در سیر زمان تحقق پیدا کرده است)، صورت دوم اینکه، تغییر از گذشته به اکنون (یعنی رابطهی وضع موجود در هر جای معینی و نمیگوییم در کل جامعه بشری). این نگاه کردن به گذشته و دیدن عوامل مؤثر ممکن است با جاهای دیگر مشترکاتی داشته باشد و ممکن است که فرآیند خاص خودش را داشته باشد. برای مثال، جهانشناسی تاریخی را در مورد هند و چین و ایران و آمریکای لاتین انجام دهید. ممکن است به نتایجی برسید که بعضاً مشابه است و تفاوتهای خاص خودشان را نیز دارند، اما برای هر کدام، اینکار، اهمیت خاص خودش را دارد. بین این انواع، یعنی دیدن اینکه تغییر به معنای آنچه اتفاق افتاده و دوم چرایی اتفاق افتادن آن، یک ارتباط جدی هست، اما عموماً نظریههای توسعه از این غافل بودهاند. هر نظریهی توسعه، نیازمند لحاظ کردن تاریخنگاریِ تغییر، به معنای هستیشناسانهی آن است. هر الگوی توسعه، حتماً دارای تبار معینی است. این تبار ذوجهتین است. یک سوی آن شرایط عینی و الزامات است که با تاریخ، به خصوص جامعهشناسیِ تاریخی شناخته میشوند و یک سوی آن ظرفیتهای فکری و منطق تولیدشده برای توسعه سیاسی است که توسعه در اندیشه سیاسی است.
طریق دوم که تاریخ در ارتباط با مبانی نظری اهمیت پیدا میکند، اندیشه سیاسیِ تغییر و رابطهاش با تغییر است. اندیشهی سیاسی، ابتدا به ساکن، اندیشهی تغییر بود، اما عملاً آنچیزی که در دوران مدرن اتفاق افتاد، این بود که به مهندسی ثبات تبدیل شد. یعنی با ماکیاولی وهابز اندیشهی سیاسی از اندیشهی تغییر به مهندسی ثبات تبدیل میشود. هر اندیشهی سیاسی، ابتدا به ساکن در مواجهه با بحرانها و معضلات شکل میگیرد. تفکر سیاسی از یک وجه، شبیه ریاضیِ اجتماعی است، یعنی با مسئله مواجه است و سعی در حل آن دارد، اما فراتر از ریاضی میرود و برای حل مسئله، متغیرهای جدیدی را خلق میکند و این همان اندیشهی تغییر است.
در هر حال، آن وجه صورت مسئله است که باید فهمیده شود (یعنی معضل شناسی یا تشخیص درد، بحران شناسی یا وضع موجود مسئلهدار). اکنون وضعیتِ بحرانی است، تفکر سیاسی باید اکنونشناسی کند و این کار را با جامعهشناسیِ تاریخی یا تاریخِ اکنون یا تبیین تاریخی میتواند به انجام برساند، یعنی با دنبال کردن و رسیدن به پاسخ این پرسش که چرا و چگونه، اکنون چنان است که میبینیم. اگر بنا است فکر سیاسی به پاسخ درست برسد، باید از هر مفروضی که حجابِ جهل او میشود، بپرهیزد و از سطوح و لایههای آشکار به عمق و لایههای پنهان برود و این کاری است که باید از طریق تاریخ نگاریِ تبیینی و هرمنوتیک ژرفایی، انجام دهد.
بین تاریخ و توسعه یک شباهت بنیادین است که نادیده گرفته میشود، ولی در همین شباهت، یک تمایز نهفته است که بر اذهان، احاطهی ویرانگری دارد. فکر توسعه و فکر تاریخ یا به عبارتی برنامهریزی توسعه و تاریخ نگاری، هر دو دیسیپلینها یا رشتههای علمیهستند که زمان از مؤلفههای اصلی آنهاست. تاریخ به گذشته میپردازد و توسعه به آینده. آنچه برای مورخ در خفا میماند، آیندهی در گذشته است و آنچه برای برنامهریز در خفا میماند، گذشتهی در آینده است. اگر دایرهی اول و دایره دوم را دایرهی آینده بگیریم، ارتباط بین این دو در شکل دادن به مبانی نظری، برای آنچه که منظور از توسعه میباشد، میتواند مفید واقع شود. منظور از تاریخ اکنون، پرداختن به رخدادها نیست، بلکه رفتن به لایههای زیرین است، به یک معنا اجتناب کردن از آنچه فلاسفه به آن متافیزیک حضور میگویند، یعنی حقایق یا حقیقت را فقط از طریق آنچه در بودنیها و روابط بین بودنیهاست میتوان کشف کرد و همچنین یعنی فراموش کردن اصل قضیه که از مشکلات نظریات توسعه و مشخصاً مدرنیزاسیون، همین است. بنابراین در ارتباط با این بحثها، آنچه که میشود نتیجه گرفت این است که در بحث توسعه، مهم نقطهی عزیمت است که به چیستی و ابعاد ظرفیتهای وضع موجود میتوان پرداخت. هر برنامهی توسعه باید در خدمت یک وضع مثالی (مثال به معنای افلاطونیاش) باشد. سیاست را علم بنیادین میگفتند، چون در خدمت تحصیلِ سعادت بود. توسعه غایت نیست و لذا در پرتو آنچه خیر جامعه است، انجام میشود. توسعه فینفسه غایت نیست، بلکه بنا است که در خدمت یک خیر باشد. توسعه در خدمت خرسندیای است که در آن معیشت و معنویت، اقتصاد و فرهنگ از مقومات هستند. اندیشهی سیاسی، الگویِ تفکرِ بشری برای ایجاد وضع بهتر است و همزادِ با فلسفه یا تفکر از عظیمترین میراثهای بشری است. فکر سیاسی به معنای تفکر در باب چیستی وضع خوب و نیک و چگونگی دستیابی به آن، به درجات مختلف، توسط متفکران متفاوت، مطرح شده است.
به عنوان مبنا، چهار دلالتِ فکرِ توسعه میتواند اینها باشد: دلالت اول، دلالت بنیادین یا وجودی است، به این معنا که اساساً باید به این پرسش پاسخ داد که توسعه چیست و چرا؟ نظریات توسعه به این موضوع نمیپردازند. نوعی متاتئوری باید وجود داشته باشد، به این معنا که یک چیزی بیرون از خود نظریهی توسعه، باید ابتدا در باب اینکه توسعه چیست و چرا، توضیح بدهد. بحث توسعه باید بینالاذهانی و مشترک شود و برای اینکه بینالاذهانی باشد، باید ابتدا به این پرداخته شود که منظور چیست و چرا؟ زیرا در درون اینها مباحثی هست و مشکلاتی پیش میآید که در بدترین حالت نقض غرض میشود و در بهترین حالت، برنامه توسعه با مشکلات مواجه میشود. دلالت دوم، دلالت تاریخی است. دلالت تاریخی، همان چیزی است که در مباحث مربوط به جامعهشناسیِ تاریخی به آنها اشاره شد. در بسیاری از کشورهایی که مسئلهی توسعه را دارند، بحث وضعیت پسا استعماری است، یعنی این وضعیت به شیوهی تبیین تاریخی باید پرداخته شود و این دلالت تاریخی، ضروری است. دلالت سوم، دلالت هنجاری است. به عنوان مثال، شیوهی تفکری که آمارتیاسن یا کسانی که بحث اخلاق را برای اقتصاد یا اقتصاد توسعه مطرح میکنند، عملاً همین دلالت است، منتها مشکلش این است که این دلالت به تنهایی قادر به انجام کاری نیست. به عنوان مثال، صرف اینکه بگوییم، اخلاق باید در اقتصاد و بحثهای مربوط به توسعه انسانی باشد، امکان پذیر نیست. شما ابتدا به ساکن نمیتوانید بگویید بهتر است که این باشد. هیچوقت، اندیشهی سیاسی نمیتواند بگوید که بهتر است اینگونه باشد؛ باید آن دو وجه را نیز داشته باشد و اتفاقاً مشکلِ بسیاری از آن نظریههای توسعه همین است که فاقد آنها هستند. به این معنا که همهی اینها نیازمندِ آن دلالتهای دیگر هستند و در واقع باید این سامان و این منظومه فکری شکل بگیرد، نه اینکه فقط یک وجهی است که آن دلالتهای هنجاری یا بحثهایی که مصادیقش را عرض کردم، باشد. دلالت بعدی دلالت عملی است که بحثهای مربوط به استراتژیهای اقتصادی است. اقتصاد هنجاری که امروزه مطرح میشود، عملاً بخشی از خود اندیشهی سیاسی بوده است، منتها اندیشهی سیاسی در فرآیند تاریخ، به جای تغییر و بهتر ساختنِ وضعیت بشر، هدف یا موضوعش تبدیل به برقراری ثبات شد و وضع مطلوب را رؤیاپردازی تلقی کرده است؛ منتها برنامههای توسعه یا نظریات توسعه، عمدتاً بحثشان این است که برنامهها و کارهایی بوده است که انجام شده و حالا اگر همان کارها را دوباره انجام دهیم به توسعه میرسیم، دیگر رؤیا پردازی در کار نیست. در واقع نظریات توسعه میگوید که میتوان این کارها را انجام داد و به نتایجی رسید و وضعیت را به گونهای تغییر داد که مورد نظر است.
بحث این است که بین اقتصاد و آن رویکرد هنجاری، یک پیوند ناگزیر وجود دارد، به این معنا که در مورد حق، عدالت، آزادی، معنویت، سعادت، نه آنها میتوانند فارغ از بحث چگونگیِ اقتصادیِ اینها باشند، نه اینکه هیچ برنامهی اقتصادی توسعه میتواند فارغ از آن وجه دلالت هنجاری باشد. این چهار دلالت متقابلاً به همدیگر وابستهاند، یعنی بدون هیچکدام از این چهار دلالت، شما آن مبانی لازم را ندارید؛ بنابراین این منظومه، ارتباط بین اقتصاد توسعه با اندیشهی سیاسی است، کمااینکه اکنون نحلههای خیلی برجسته و شاخصی در حال برقرار کردن این ارتباط هستند، اما هنوز به آن اذعان نشده است. بنابراین، اگر بنا است که مبانی نظری برای توسعه در دست باشد، وجودِ دو بعد تاریخی و هنجاری به عنوان آن دو مقوم و مباحث مربوط به آنها و بحثهای علمیاز جمله جامعهشناسی تاریخی و تاریخ اکنون ضرورت دارد؛ و باید توجه داشت که اینها با یکدیگر نیز پیوند دارند.