برگزیده‌ها
خانه » برگزیده » مبانی فکری-تاریخی توسعه

مبانی فکری-تاریخی توسعه

سخنرانی دکتر عباس منوچهری /

جناب آقای دکتر عباس منوچهری، در روز ۱۳۹۱/۱۱/۲۴ ، در محل سالن شورای دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ذیل عنوان «مبانی فکری-تاریخی توسعه» به ایراد سخنرانی پرداختند. این سخنرانی، هفتمین سخنرانی از دومین سلسله نشست­های الگوی اسلامی-‌ایرانی پیشرفت بود که به همت مؤسسه مطالعات و تحقیقات مبین و گروه مطالعات توسعه اسلامی‌دانشگاه تهران برگزار شد. در اینجا گزارش کاملی از سخنرانی ایشان انتشار می‌یابد.

چکیده مطلب به قلم سخنران

چکیده مطلب به قلم سخنران

در مطالعات توسعه، یعنی  در ترسیم  وضعیت بهتر، شناخت وضع کنونی یک ضرورت محسوب می‌شود.  به همین جهت است که در بحث توسعه، شناخت  نقطه عزیمت، یعنی وضعیت کنونی بسیار مهم است و عموماً به چیستی و ابعاد و ظرفیت‌های این وضعیت پرداخته می‌شود؛ حتی به آنچه در حاشیه یا در بیرون از آن است.  اما آنچه مغفول می‌ماند چرایی این وضع است و چگونگیِ شدنِ آن. یعنی یک هستی‌شناسی تاریخی، که لازم است ، انجام نمی‌گیرد. این در حالی است که رجوع تبیینی به تاریخ برای فهم  اکنون، برای  عزیمت  هنجاری جهت  ترسیم آینده و تعییراکنون، یک ضرورت بنیادین است.

تفکر و تحول دو مفهوم بنیادین در علوم انسانی هستند. تحول هم رو به گذشته دارد و هم رو به آینده. تحول درگذشته را می‌توان شناخت و به چرایی و چگونگی ومعنا و تضمنات آن پرداخت.  تحول در آینده را می‌توان اندیشید، تصور کرد و چگونگی تحقق آن را ترسیم کرد. بین دو وجه مذکور نسبتی بنیادین وجود دارد. این نسبت، نسبتی بنیادین وهستی شناختی است که باید به عرصه تفکر و تصور وارد شود؛ وآن اینکه بدون شناخت از تحول در گذشته نمی‌توان به چگونگی تحول در آینده پرداخت. این نسبت بنیادین هستی شناسانه است، یعنی نسبتی است بین «آنچه بوده است» و «آنچه می‌تواند باشد». این سه وجه عموماً مغفول واقع می‌شود و برنامه‌های توسعه و پیشرفت عموماً از آن غافل‌اند.

تبیین تاریخی، با جامعه‌شناسی تاریخی یا تاریخ اکنون انجام می‌شود، و عزیمت هنجاری با اندیشه سیاسی. به عبارت دیگر فکر تاریخی و فکر سیاسی از مقومات فکر توسعه یا پیشرفت و تحول هستند. هر برنامه توسعه، نیاز بنیادین به تاریخ‌نگاری تبیینیِ اکنون و آینده نگاری ترسیمی (اندیشه سیاسی) دارد تا فلسفه وجودی آن و معنای کاربردی آن محقق شود.

 بسم الله الرحمن الرحیم. خدمت دوستان محترم عرض سلام دارم. حوزه­ ی کاری ما علوم سیاسی است. ما در رشته­ ی علوم سیاسی، در دانشگاه تربیت مدرس، دو گرایش اصلی داریم: یک گرایش، مطالعات ایران است و گرایش دیگر اندیشه­ ی سیاسی است. توسعه، یکی از موضوعاتی است که در گرایش مطالعات ایران، مورد بحث و بررسی است. در حوزه ­ی اندیشه­ ی سیاسی نیز، در مورد اندیشه­ ی ایران، اسلام، غرب و مجموعه ­ی آنچه به عنوان تاریخ اندیشه ­ی سیاسی شناخته می­شود، کار می­کنیم. مسائل و مباحث حوزه­ ی اندیشه مربوط می­شود به مسائل کشورهای جهان سوم و مباحثی که این روزها به عنوان وضعیت پساکلونیال بیشتر مورد توجه است و همچنین مربوط می­شود به مباحثی که در حوزه­ ی توسعه، به معنای اعمّش، مطرح می­گردد. در عین حال، از نظر علمی، سعی کرده ­ایم تا بین این دو گرایش ارتباط جدی­ای را ایجاد کنیم و برای همین است که توسعه از سوی مطالعات ایران و همچنین از طریق حوزه ­ی اندیشه، مورد توجه قرار می­گیرد.

کار اصلی بنده، در حوزه­ی اندیشه ­ی سیاسیِ تطبیقی می­باشد. حوزه­ ی اندیشه­ ی سیاسی تطبیقی، در مطالعات اندیشه، حوزه­ ی جدیدی است و در درون خودش، مسائل مربوط به وضعیت پساکلونیال و تجربه­ ی استعماری و فرآیند استعمارزدایی و مباحث مدرنیزاسیون و غیره را دارد که در چهارچوب مسائل مربوط به جهان سوم و در ارتباط با مباحث فکری دنبال می­شود. بنابراین بحث اصلی بنده، جنس اندیشه ­ای دارد.

برای مقدمه، مسئله­ ی الگوسازیِ توسعه را به صورت کلی طرح می­کنم و به طور مختصر، به مسئله ­ی الگوهای نظری توسعه خواهم پرداخت و سپس راه­های بدیلی که ارائه گردیده است را اشاره خواهم کرد و در نهایت، اشکالاتی که در کل این راه­های بدیل به نظر می­رسد را بیان می­کنم. بحث اصلی ما، شرایط امکان اندیشه ­ی توسعه­ است و به عبارت دیگر، می­توان به آن برنامه ­ی پژوهشیِ (به معنای لاکاتوشی­) مبانیِ نظری توسعه گفت. برای شرایط امکان، دو مقوّمِ (با توجه به بحث­های مربوط به تجربه ­ی برنامه ­های توسعه و نظریه­‌های توسعه) فکر تاریخی و دیگری فکر سیاسی را لازم است که به عنوان مقوماتِ شرایطِ امکانِ آن­چه مبانی نظری توسعه نامیده می­شود، مطرح کرد. بنابراین بحث اول در مقدمه، مسئله‌­ی الگوسازی توسعه است.

به نظر می­رسد که دو آسیب عمده در نگرش مدرنیزاسیون (به عنوان الگوی توسعه) وجود دارد. الگوهای توسعه­‌ی دیگر نیز، همین مشکلات و آسیب­ها را دارند، اما در مورد مدرنیزاسیون، بیش از همه، صدق می­کند. این دو آسیب عمده عبارت است از: نگرش خطی و ضروری دیدن تحولات و تغییرات تاریخی.

DSC_8105

برنامه ­های توسعه، بر مبنای یک الگو تدوین و ترسیم می­شوند و این معنا و مفهومِ تعبیرِ الگوسازی می­باشد. اتفاقی که در الگوسازی­های توسعه­ افتاده است، این است که تاریخ را مخدوش کرده­ اند. یک بحث بنیادینی وجود دارد و آن ­بحث در مورد مدرنیته، تحولات تاریخی، توسعه در غرب یا حتی فرآیند شکل‌­گیری نظام اقتصادیِ سرمایه­‌داری و دیگر اینکه نظام­های سیاسیِ منطبق با آن (چه لیبرال­دموکراسی و چه حتی نظام­های سوسیال ­دموکراسی) می­باشد. فرآیند شکل­گیری سرمایه­‌داری و فرآیند شکل­گیری نظام­های سیاسی مرتبط با آن­ها، صرفاً فرآیند درون تمدنی نبوده‌اند. دو نحله‌­ی عمده­ی تفکر در غرب، یعنی لیبرالیزم و مارکسیزم یا سوسیالیزم، هر دو در نهایت به یک اندازه، تاریخ و آنچه اتفاق افتاده است را مخدوش کرده‌­اند یا اینکه ناقص دیده‌­اند. الگوی مدرنیزاسیون و بسیاری از الگوهای توسعه، متکی به همین نوع تفکر یا تفسیر از تاریخ بوده­اند.

مثالی از استخراج نقره از بولیوی می­زنم. در بولیوی کوهی به نام پوتوسی وجود دارد. زمانی که اروپاییان به بولیوی رفتند، میزانِ آلیاژ این کوه­های پوتوسی آنقدر بالا بود که از دور تلألؤ داشت. در طی سالیان، با نقره­ای که از پوتوسی استخراج شد، میزان زیادی نقره وارد اروپا شد که منجر به بروز بحرانی به نام بحران نقره اروپا شد.  این مثال یاد شده مربوط به آغاز قرن ۱۶ است، یعنی هنوز اروپا متحول نشده است. در ابتدا، استفاده از نیروی انسانی به صورت بومی‌بود. اساساً، از دلایلی که برده­‌داری آغاز شد، این بود که بومیان آن مناطق (تحت عنوان آمریکای لاتین) به دلیل کار اجباری در معادن، حتی دست به خودکشی‌­های دسته جمعی می­زدند. ما پی می­بریم که اروپاییان در آن مناطق با بحران نیروی انسانی نیز مواجه بودند و فرستادن برده، برای کار در آن مناطق، از دانسته‌­های بارز تاریخی در مورد سیستم اقتصادی آمریکا و اروپا است. در قرن ۱۶، ورود کشتی­های نقره ازبولیوی به اسپانیا و سپس انتشار آن به بقیه­‌ی اروپا، در فرآیند پیشرفت اروپا نقش بی­‌بدیلی داشت. این بحث در واقع متعرّض این دیدگاه تاریخی است که فرآیند شکل­گیریِ سرمایه‌داری و توسعه در غرب، گویی یک فرآیند برنامه­‌ریزی شده است که با مبانی نظری، فعالیت­های عملی، به نتایجی رسیده‌­اند.

یک بحث اساسی‌­تر، ضروری دیدنِ فرآیند تاریخی است که اتفاق افتاده است، گویی تاریخ می­بایست همین­گونه بوده باشد؛ بنابراین فرآیندی که اتفاق افتاده و به شکل­گیری مدرنیته و وضع مدرن و همچنین توسعه­‌نیافتگی کشورهای غیرغربی منتج شده است، ضرورت­های تاریخی بوده است. این نوع نگرش، متضمن این است که تاریخ جهان، غیر از این نمی­توانست باشد و دقیقاً این چیزی است که تاریخ می­بایست بوده باشد، در حالی­که این دیدگاه، صرفِ نظر از بحث مخدوش شدنِ داده­‌های تاریخی، مورد نقدهای جدی‌­ای قرار گرفته است. شاخص­ترین متفکری که این دیدگاه را و بسیاری از اتفاقات دنیای غرب را نقد کرده،‌هایدگر است.‌هایدگر یک بحث بسیار اساسی، تحت عنوان «حضور و غیاب» دارد، به این معنا که آنچه اتفاق می­افتد، حضور است، اما این ضرورتاً آن چیزی نیست که می­بایست اتفاق می­افتاد. بحث اساسی این است که ضرورتاً، تاریخ سپری شده­‌ی بشر، تنها گونه‌­ای که بشر می­توانست آن را تجربه کند، نبوده است و همیشه، با هر آنچه تحققِ تاریخی پیدا کرده، امکان­های دیگری به حاشیه­ یا به خفا رفته­‌اند. بنابراین، این هستی‌­شناسی‌هایدگر است که حوزه­‌ی تفکر و حوزه‌­ی عملِ تاریخی و تحولاتی که اتفاق افتاده است را با شدیدترین شکل ممکن، مورد نقد قرار می­دهد. اتفاقات و فرآیندهای رخ داده مانند: اقتصاد، سیاست، جامعه، رفاه، معیشت، نتیجه­‌ی چیزهایی است که واقعاً آنگونه که گفته می­شود، نیست، یعنی اتفاقات دیگر­ی افتاده است تا این وضعیت حاصل شده است.

آسیب دوم، تقلیل­‌گرایی معرفتی است، به این معنا که عملاً جامعه­‌شناسیِ توسعه و مدرنیزاسیون، برآمده از جامعه‌­شناسی کارکردگرایی ساختاری است. اندیشه­‌ی سیاسی یا اندیشه­‌ی غرب، اساساً، موضوع و وظیفه‌­اش، ایجاد تغییر و استقرار وضعیت متفاوت و بهتر و نقد وضع موجود و نیز ترسیم یک وضعیت بدیل به عنوان جایگزین بوده است، اما جامعه‌­شناسی­ کارکردگرا این را به یک سری تکنیک­هایی برای برنامه‌­های تغییر و تحول تقلیل می­دهد که در واقع، برنامه­‌های توسعه‌­ای که بر اساس الگوی مدرنیزاسیون ساخته می­شود، آن را دنبال می­کنند.

 آسیب سوم که در مباحث مربوط به توسعه بسیار اهمیت دارد را این گونه می­توان تفسیر کرد: یک چیز خطا را درست انگاشتن. اما بحث بر روی تفاوت بین تغییر و تحول است. ما آنچه را در تاریخ، تا زمان مدرنیته اتفاق افتاده است را در نظر می­گیریم و به همین ترتیب آنچه در تاریخ­مان یا دیگر جاهای دنیا اتفاق افتاده است را در نظر می­گیریم. نکته این است که همه­‌ی آنچه اتفاق افتاده است، نوعی فرآیند و تحول است که در غرب و شرق رخ داده است. تحول چیزی است که هیچ­کس آن را تجربه نمی­کند. کسی در غرب مدرنیته را تجربه نکرده است، به این معنا که در یک نسل یا چند نسل بتوانند در طول زندگی­شان این تغییرات را ببینند. تحول از فئودالیته به سرمایه‌­داری را کسی مشاهده نمی­کند و در واقع، این­ها تحولات تاریخی هستند. تغییر اجتماعی چیزی است که به عیان آن را می­توان دید. آدم­ها تجربه می­کنند، آگاهانه می­بینند و با آن ارتباط دارند. برای مثال، انقلاب­ها یک نمونه­‌ی شاخص است. انقلاب را آدم­ها تجربه می­کنند، چه اینکه عامداً خودشان در آن نقش داشته باشند، چه اینکه به هر حال در طول زندگی­شان این اتفاق می­افتد. این تفاوت، به یک نحوی، عامداً و آگاهانه در بحث­های توسعه نادیده گرفته می­شود، به این معنا که شما نمی­توانید توسعه را با برنامه­‌ها یا الگوهای توسعه‌­ای که ارائه می­شود، موضوعِ تغییر قرار دهید؛ در حالی­که توسعه به معنای تحولات تاریخی است که اتفاق افتاده تا توسعه‌­یافتگی حاصل شده است و به هیچ عنوان تغییری در کار نبوده است، این­ها تحولات بوده‌­اند.

به عنوان مثال، اینکه شما بخواهید وضعیت ایران را از حالت فئودالی به بورژوازی تغییر دهید، کاری است که جواب نمی­دهد، زیرا تغییر از وضعیت فئودالی به وضعیت کنونی، چیزی نیست که کسی بتواند این تغییر را ایجاد کند. در فرآیند تاریخی، کنش­های تاریخیِ خاصی انجام می­گیرد، اما این­طور نیست که بتوانید برنامه­ریزی کنید تا یک کشور را از اقتصاد کشاورزی به اقتصاد صنعتی تبدیل کنید. مسئله‌­ی یاد شده، یکی از عمده‌­ترین مسائلی است که در بحث الگوهای توسعه و مسائل مربوط به آن آسیب‌­زا بوده است. البته، هنوز هم این باور، در کشورهای درحال توسعه، در مدل­های مختلف، ممکن است وجود داشته باشد. نباید گفت که به طورکلی نمی­توان وضعیت را تغییر داد و بهتر کرد، اما وقتی می­گوییم قصد داریم چیزی مشابه با الگوی تغییر انجام دهیم، این صحبت ما به معنای تغییر دادن تحول تاریخی است. بحث اصلی ما این است که این آسیب، به دلیل نداشتن مبانی نظریِ فکریِ لازم برای بحث­های توسعه است.

یکی از راه­های بدیل، بحث عقلانیت است که بسیار معروف است. برای مثال، آقای دکتر سریع­‌القلم و آقای دکتر طباطبایی را می­توان در مورد این بحث مثال زد. این دو بزرگوار، هر کدام، بحثشان، منطق و سازوکارهای خاص خودش را دارد. بحث عقلانیت یکی از راه­های بدیل است (با تمام مباحثی که در دلش است). بحث دیگر، طرح اقتصاد توسعه­‌ی متفاوت است که یک نمونه­ برجسته­‌اش آمارتیاسن است. نمونه‌­های دیگری نیز هست مثل: نگرش­های نئومارکسیستی. یکی دیگر از راه­ها، بحث اقتصاد هنجاری و برقرار کردن رابطه بین اخلاق و اقتصاد است و می­توان گفت که این بحث، یک نوع بازگشت به اخلاق در اقتصاد و نیز علم­ الاجتماع توسعه است. بحث الهیاتِ رهایی‌­بخش و اندیشه‌­های مشابه آن، به عنوان راه­های بدیل مطرح شده است.

اشکالاتی که به نظر می­رسد (در کلی ­ترین شکلش) و باید آن را بیان کرد، ابتدا، بحث تبدیلِ تحول به تغییر است. تقریباً در همه این مباحثی که راه­های بدیلی را ارائه می­کنند، این تفاوت در نظرگرفته نمی­شود. وقتی این تفاوت در نظرگرفته نشود، حقیقتاً در الگوی توسعه و برنامه­‌ریزی مشکلاتی پیش می‌­آید. دوم، بحث تاریخی است. اساساً، تکرار تجربه­‌ی تاریخی ممکن است یا نه؟ مورد سوم مشابهِ بحث تاریخ و هستی‌­شناسیِ ­تاریخی است که نگاه به امور، به سبک کاندیدِ ولتر می­باشد، به این معنا که واقعاً آنچه در جاهای توسعه‌­یافته هست، بهترین چیزی است که می­توانست باشد. برای مثال، بحث اساسی اندیشه­‌ی انتقادی غرب، این است که این وضع موجود، آن چیزی نیست که می­توانست باشد (از جمله افرادی که بر این عقیده بودند می­توان به‌هابرماس، فوکو،‌هایدگر و نیچه اشاره کرد). هم اکنون، نحله‌­های عظیم فکری در غرب، می­گویند که کاندیدی نگاه نکنیم.

بحث عمده­‌ی ما، شرایط امکان اندیشه توسعه است. اگر ما به هر ترتیبی، با بحث، گفت­ وگو و نوشتن، به این نتیجه برسیم که به دلیل فقدان مبانی نظری و همچنین فقدان نگرش تاریخیِ با کفایتِ علمی‌و تاریخی-علمی، این مسایل ایجاد شده باشد، بنابراین شرایط امکان آن مبانی نظری برای توسعه، دربردارنده­‌ی دو مقوّم است که یکی فکر تاریخی و دیگری تفکر هنجاری است. منظور از فکر تاریخی، جامعه‌­شناسیِ تاریخی است. جامعه‌­شناسی تاریخی چیزی است که شما مطلقاً در نظریه­‌های توسعه نمی­‌بینید. بحث جامعه‌­شناسی تاریخی چیست؟ بحثش این است که چرا آن­گونه که هست؟ جامعه شناسی تاریخی از چرایی می­پرسد و اینکه چرا و چگونه آنچه که شده، اتفاق افتاده است؟ و این بحث را به تعبیر‌هایدگری- فوکویی، تاریخ اکنون نیز می­گویند. تاریخ اکنون را‌هایدگر و فوکو مطرح کردند، به این معنا که اصلاً علم تاریخ، این نیست که راجع به گذشته به ما بگوید، بلکه راجع به حال به ما می­گوید. تاریخ اکنون به ما می­گوید: چگونه وضع موجود، آنگونه­‌ای شده است که ما می­بینیم.

تفکر هنجاری، همان اندیشه­‌ی سیاسی است. اندیشه­‌ی سیاسی، عمدتاً فلسفه‌­ی سیاسی گفته می­شود، اما فلسفه‌­ی سیاسی یک نوع اندیشه‌­ی سیاسی است که مشخصاً فلسفی است. ایدئولوژی­های سیاسی (به معنای آرمان­گرایی)، انواع مکاتب فکری (حتی ادبیات)، نصیحت­نامه یا اندرزنامه‌­ها، مجموعه­‌ی کلام سیاسی و وجه نظریِ فقهِ سیاسی در ارتباط با مباحث حوزه‌­ی عمومی، انواع اندیشه سیاسی هستند. بحث ما در مورد این است که یک نگرش تبیینی در مورد تاریخ وجود دارد، به این معنا که چرا و چگونه تحولات و تغییرات تاریخی رخ داده است و یک نگرش دیگر نیز اندیشه سیاسی است، به این معنا که اساساً اندیشه­‌ی سیاسی است که ترسیمِ وضع متفاوتی را می­کند و توسعه چه بخواهد و چه نخواهد، نوعی تفکر هنجاری است، اما در الگوهای نظریِ توسعه، عمدتاً، این به یکسری فرآیندها و استراتژی­ها تقلیل داده شده است.

در ارتباط با آن نگرشِ تاریخی می­توان گفت: تاریخ به دو طریق مهم، نقش مقوّم را در شرایط امکان نظری توسعه بازی می­کند که یکی از آن دو طریق، مقوله­‌ی تغییر است. تغییرشناسی به جای اینکه بحثی انتزاعی باشد، بحثی تاریخی است. باید بدانیم که تغییرات چرا و چگونه انجام شده­‌اند. تغییر­شناسی به معنای فهم و شناخت تجربه‌­ی اساسی بشری در طول تاریخ، شناختِ ساز وکارهای تغییر و الزامات آن، آگاهی یافتن به جایگاه عاملِ ارادیِ بشری و چگونگی شیوه­‌ی بازیگری او، موفقیت­ها و شکست­ها و بر اساس این­ها، ضرورت­ها یعنی مؤلفه‌­های ارادی و غیر ارادی و چگونگی مؤثر بودن هر کدام از این­ها در فرآیندهای تحول و تغییر تاریخی است. تغییر، با این ملاحظات، به سه صورت دیده می­شود. صورت اول اینکه، تغییر به معنای آنچه ایجاد شده یا به­ وجود آمده است (یعنی در سیر زمان تحقق پیدا کرده است)، صورت دوم اینکه، تغییر از گذشته به اکنون (یعنی رابطه­‌ی وضع موجود در هر جای معینی و نمی­گوییم در کل جامعه بشری). این نگاه کردن به گذشته و دیدن عوامل مؤثر ممکن است با جاهای دیگر مشترکاتی داشته باشد و ممکن است که فرآیند خاص خودش را داشته باشد. برای مثال، جهان­شناسی تاریخی را در مورد هند و چین و ایران و آمریکای لاتین انجام دهید. ممکن است به نتایجی برسید که بعضاً مشابه است و تفاوت­های خاص خودشان را نیز دارند، اما برای هر کدام، این­کار، اهمیت خاص خودش را دارد. بین این انواع، یعنی دیدن اینکه تغییر به معنای آنچه اتفاق افتاده و دوم چرایی اتفاق افتادن آن، یک ارتباط جدی هست، اما عموماً نظریه­‌های توسعه از این غافل بوده‌­اند. هر نظریه­‌ی توسعه، نیازمند لحاظ کردن تاریخ­‌نگاریِ تغییر، به معنای هستی‌شناسانه­‌ی آن است. هر الگوی توسعه، حتماً دارای تبار معینی است. این تبار ذو­جهتین است. یک سوی آن شرایط عینی و الزامات است که با تاریخ، به خصوص جامعه‌­شناسیِ ­تاریخی شناخته می­شوند و یک سوی آن ظرفیت­های فکری و منطق تولید­شده برای توسعه سیاسی است که توسعه در اندیشه سیاسی است.

طریق دوم که تاریخ در ارتباط با مبانی نظری اهمیت پیدا می­کند، اندیشه سیاسیِ تغییر و رابطه‌­اش با تغییر است. اندیشه­‌ی سیاسی، ابتدا به ساکن، اندیشه­‌ی تغییر بود، اما عملاً آن­چیزی که در دوران مدرن اتفاق افتاد، این بود که به مهندسی ثبات تبدیل شد. یعنی با ماکیاولی و‌هابز اندیشه­‌ی سیاسی از اندیشه­‌ی تغییر به مهندسی ثبات تبدیل می­شود. هر اندیشه‌­ی سیاسی، ابتدا به ساکن در مواجهه با بحران­ها و معضلات شکل می­گیرد. تفکر سیاسی از یک وجه، شبیه ریاضیِ اجتماعی است، یعنی با مسئله مواجه است و سعی در حل آن دارد، اما فراتر از ریاضی می­رود و برای حل مسئله، متغیرهای جدیدی را خلق می­کند و این همان اندیشه­‌ی تغییر است.

در هر حال، آن وجه صورت مسئله است که باید فهمیده شود (یعنی معضل شناسی یا تشخیص درد، بحران شناسی یا وضع موجود مسئله­‌دار). اکنون وضعیتِ بحرانی است، تفکر سیاسی باید اکنون­‌شناسی کند و این کار را با جامعه­‌شناسیِ تاریخی یا تاریخِ اکنون یا تبیین تاریخی می­تواند به انجام برساند، یعنی با دنبال کردن و رسیدن به پاسخ این پرسش که چرا و چگونه، اکنون چنان است که می­بینیم. اگر بنا است فکر سیاسی به پاسخ درست برسد، باید از هر مفروضی که حجابِ جهل او می­شود، بپرهیزد و از سطوح و لایه‌­های آشکار به عمق و لایه‌­های پنهان برود و این کاری است که باید از طریق تاریخ ­نگاریِ تبیینی و هرمنوتیک ژرفایی، انجام دهد.

بین تاریخ و توسعه یک شباهت­ بنیادین است که نادیده گرفته می­شود، ولی در همین شباهت، یک تمایز نهفته است که بر اذهان، احاطه‌­ی ویرانگری دارد. فکر توسعه و فکر تاریخ یا به عبارتی برنامه­‌ریزی توسعه و تاریخ نگاری، هر دو دیسیپلین­‌ها یا رشته­‌های­ علمی‌هستند که زمان از مؤلفه­‌های اصلی آن­هاست. تاریخ به گذشته می­پردازد و توسعه به آینده. آنچه برای مورخ در خفا می­ماند، آینده­ی در گذشته است و آنچه برای برنامه‌­ریز در خفا می­ماند، گذشته­‌ی در آینده است. اگر دایره­‌ی اول و دایره دوم را دایره‌­ی آینده بگیریم، ارتباط بین این دو در شکل دادن به مبانی نظری، برای آنچه که منظور از توسعه می­باشد، می­تواند مفید واقع شود. منظور از تاریخ اکنون، پرداختن به رخدادها نیست، بلکه رفتن به لایه‌­های زیرین است، به یک معنا اجتناب کردن از آنچه فلاسفه به آن متافیزیک حضور می­گویند، یعنی حقایق یا حقیقت را فقط از طریق آنچه در بودنی­ها و روابط بین بودنی­هاست می­توان کشف کرد و همچنین یعنی فراموش کردن اصل قضیه که از مشکلات نظریات توسعه و مشخصاً مدرنیزاسیون، همین است. بنابراین در ارتباط با این بحث­ها، آنچه که می­شود نتیجه گرفت این است که در بحث توسعه، مهم نقطه­‌ی عزیمت است که به چیستی و ابعاد ظرفیت­های وضع موجود می­توان پرداخت. هر برنامه‌­ی توسعه باید در خدمت یک وضع مثالی (مثال به معنای افلاطونی­‌اش) باشد. سیاست را علم بنیادین می­گفتند، چون در خدمت تحصیلِ سعادت بود. توسعه غایت نیست و لذا در پرتو آنچه خیر جامعه است، انجام می­شود. توسعه فی­نفسه غایت نیست، بلکه بنا است که در خدمت یک خیر باشد. توسعه در خدمت خرسندی‌­ای است که در آن معیشت و معنویت، اقتصاد و فرهنگ از مقومات هستند. اندیشه­‌ی سیاسی، الگویِ تفکرِ بشری برای ایجاد وضع بهتر است و هم­زادِ با فلسفه یا تفکر از عظیم­ترین میراث­های بشری است. فکر سیاسی به معنای تفکر در باب چیستی وضع خوب و نیک و چگونگی دستیابی به آن، به درجات مختلف، توسط متفکران متفاوت، مطرح شده است.

به عنوان مبنا، چهار دلالتِ فکرِ توسعه می­تواند این­ها باشد: دلالت اول، دلالت بنیادین یا وجودی است، به این معنا که اساساً باید به این پرسش پاسخ داد که توسعه چیست و چرا؟ نظریات توسعه به این موضوع نمی­پردازند. نوعی متاتئوری باید وجود داشته باشد، به این معنا که یک چیزی بیرون از خود نظریه­‌ی توسعه، باید ابتدا در باب اینکه توسعه چیست و چرا، توضیح بدهد. بحث توسعه باید بین‌­الاذهانی و مشترک شود و برای اینکه بین‌­الاذهانی باشد، باید ابتدا به این پرداخته شود که منظور چیست و چرا؟ زیرا در درون این­ها مباحثی هست و مشکلاتی پیش می­آید که در بدترین حالت نقض غرض می­شود و در بهترین حالت، برنامه توسعه با مشکلات مواجه می­شود. دلالت دوم، دلالت تاریخی است. دلالت تاریخی، همان چیزی است که در مباحث مربوط به جامعه‌­شناسیِ تاریخی به آن­ها اشاره شد. در بسیاری از کشورهایی که مسئله­‌ی توسعه را دارند، بحث وضعیت پسا استعماری است، یعنی این وضعیت به شیوه­‌ی تبیین تاریخی باید پرداخته شود و این دلالت تاریخی، ضروری است. دلالت سوم، دلالت هنجاری است. به عنوان مثال، شیوه­‌ی تفکری که آمارتیاسن یا کسانی که بحث اخلاق را برای اقتصاد یا اقتصاد توسعه مطرح می­کنند، عملاً همین دلالت است، منتها مشکلش این است که این دلالت به تنهایی قادر به انجام کاری نیست. به عنوان مثال، صرف اینکه بگوییم، اخلاق باید در اقتصاد و بحث­های مربوط به توسعه انسانی باشد، امکان پذیر نیست. شما ابتدا به ساکن نمی­توانید بگویید بهتر است که این باشد. هیچ­وقت، اندیشه­‌ی سیاسی نمی­تواند بگوید که بهتر است این­گونه باشد؛ باید آن دو وجه را نیز داشته باشد و اتفاقاً مشکلِ بسیاری از آن نظریه­‌های توسعه همین است که فاقد آنها هستند. به این معنا که همه­‌ی این­ها نیازمندِ آن دلالت­های دیگر هستند و در واقع باید این سامان و این منظومه فکری شکل بگیرد، نه اینکه فقط یک وجهی است که آن دلالت­های هنجاری یا بحث­هایی که مصادیقش را عرض کردم، باشد. دلالت بعدی دلالت­ عملی است که بحث­های مربوط به استراتژی­های اقتصادی است. اقتصاد هنجاری که امروزه مطرح می­شود، عملاً بخشی از خود اندیشه­‌ی سیاسی بوده است، منتها اندیشه‌­ی سیاسی در فرآیند تاریخ، به جای تغییر و بهتر ساختنِ وضعیت بشر، هدف یا موضوعش تبدیل به برقراری ثبات شد و وضع مطلوب را رؤیا­پردازی تلقی کرده­ است؛ منتها برنامه­‌های توسعه یا نظریات توسعه، عمدتاً بحثشان این است که برنامه‌­ها و کارهایی بوده است که انجام شده و حالا اگر همان کارها را دوباره انجام دهیم به توسعه می­رسیم، دیگر رؤیا پردازی در کار نیست. در واقع نظریات توسعه می­گوید که می­توان این کارها را انجام داد و به نتایجی رسید و وضعیت را به گونه­‌ای تغییر داد که مورد نظر است.

بحث این است که بین اقتصاد و آن رویکرد هنجاری، یک پیوند ناگزیر وجود دارد، به این معنا که در مورد حق، عدالت، آزادی، معنویت، سعادت، نه آن­ها می­توانند فارغ از بحث چگونگیِ اقتصادیِ این­ها باشند، نه اینکه هیچ برنامه­‌ی اقتصادی توسعه می­تواند فارغ از آن وجه دلالت هنجاری باشد. این چهار دلالت متقابلاً به همدیگر وابسته‌­اند، یعنی بدون هیچ­کدام از این چهار دلالت، شما آن مبانی لازم را ندارید؛ بنابراین این منظومه، ارتباط بین اقتصاد توسعه با اندیشه­‌ی سیاسی است، کمااینکه اکنون نحله‌­های خیلی برجسته و شاخصی در حال برقرار کردن این ارتباط هستند، اما هنوز به آن اذعان نشده است. بنابراین، اگر بنا است که مبانی نظری برای توسعه در دست باشد، وجودِ دو بعد تاریخی و هنجاری به عنوان آن دو مقوم و مباحث مربوط به آن­ها و بحث­های علمی‌از جمله جامعه‌­شناسی تاریخی و تاریخ اکنون ضرورت دارد؛ و باید توجه داشت که این­ها با یکدیگر نیز پیوند دارند. 

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

بالا